2004/12/04

ازدحام

وقتي من هستم و تو و
تمام انسانها
تمام حيوانات وحشي و اهلي
تمام ارواح سرگردان و آرام و
يك زمين خاكي كوچك
-واقعا كوچك-
.
.
.
.اي كاش لااقل پاهايم بزرگتر بود

2004/05/28

شهرنشينی

حالا صبحها
ساعت از پنجره ام طلوع می کند
من اما آمدن خورشيد را انتظار می کشم
اگرچه میدانم دير ميرسم

2004/05/05

تابوت

به هیچ کجا بند نیستم
به ستون های قرص آسمان حتی
پایم به زمین گیر کرده است
هرچند سربه هوا شده ام
لای کتاب قطور زندگی ام
چون قربانی معابد گیر کرده ام.
صدای نفس های تاریخ را می شنوم
و ضرب ثانیه شمارش را احساس می کنم
دارد میخ ها را یکی یکی سفت می کند
محکمتر

2004/04/15

ادامه

به جای خالی دستانت بر شانه های من
خاک بریز
شاید که فردا را هم
به بهانه ی روییدن گیاهی تازه
زندگی کنم

2004/01/31

ناکام

سرت را بالا بگیر
امشب همه برای تو سربلند کرده اند
حتی آویختگان دارهای تنهایی
کسانی که حسرت داشتنشان را هنوز مزمزه می کنی
و گرچه آهسته
اما ریسمان تنهایی شان را با دستان خود می بافی
فقط برای بالا رفتن
تنهای تنها