2007/03/28

پولک

وقتی سرت را به دستانت سپرده بودی
آنقدر از چشمانت ماهی گرفتم
که لباسم پر از پولک شد
من از جنس سا یه ام
ببخش اگر گاهی
کمرنگ می شوم
نگا هت را شنیدم
که پشت شیشه به زنجیرش می کشیدی
می ترسم دیر شده باشم
می ترسم مرا دیده باشی
وقتی لبخندت را قاب می گرفتم
تا بر هنگی دیوارم را تسکین بدهم
می ترسم دیر شده باشم
شاعرش رو نمی دونم