2002/12/28

شبنامه

بسترم از بوی تو پر شده است و صدای نفسهایت در گوشم تکرار می شود.

گرمی سینه های به من فشرده ات را حس می کنم و از بضاعت اندک خوابگاهمان شرمسارم.

لبانم تکرار بوسه های تو را می طلبد و سینه ام سنگینی پیکر ظریف تو را می جوید.

ای کاش در این خستگی , آغوش آرامش بخش تو را می یافتم و در اوج صداقت و ستایش لبان شهوت آلودت را می بوسیدم.

تکرار را از کنار هم آغوشی هایمان برداشته ام و بجایش آسودن مدام نهاده ام.

زیبایی ات برای من ستودنی ست -افسوس که بیش از این در توان ندارم- و آرامش آغوشت آنقدر بی شک که لازم به گفتنش نمی دا نم.

با این همه, بهانهء نبودنت مرا برای بیداری شبانه بس و خاطرهء پیکر عریان و ظریفت برای آسودن.

2002/12/24

پيامبر



شراب را بنام من بريز
و برای درست شدنش بسم ا... بگو
"آه ای آسمانی برای مان پيامبر بفرست. پيامبر!"
و من چقدر دوست داشتم
مثل 124 هزار پيامبرمی آمدم و
مثل همه شان می رفتم
و آنگاه به دنبال هر آمدنم
هزاربار انسانهای دوره ام را دوره می کردم
و مثل يک زندان بان
برای همهء آزادانديشان فانوس می خريدم
و تکه نان سهمشان را
مثل داستان ويکتورهگوبالا می کشيدم.

نه من اينقدرايمان نياورده ام که داستان بنويسم
شايد هنوزبايد سهم نان تو را
برای لحظه های بی ثوابم ميان نيازمندان تقسيم کنم

"آه چقدر دوست دارم برای يک نفر
در پشت ميله های زندانی که برايش ساخته ام
هديه ای ببرم."

حضار محترم!
يک دقيقه سکوت به احترام نان و نمکی که خورده ايم.
فقط يک دقيقه
اگر شما می خواهيد ادامه دهيد
من اجازه نمی دهم.
به احترام تمام روزهايی که سکوت کرده ام
بيش از يک دقيقه سکوت نمی کنم.

زندان بان! برای زندانيان اين بند
پيامبر بفرست با آيه های توبه.

در داستان اين قرن
در حسرت نان تقسيم نکرده
بيشتر از هر چيز نيازمند موعظه ايم
بيش از اين سکوت جايز نيست
يک دقيقه به احترام پدران و نياکانم.

چقدر دلم برای اونايی که نميان به ديدنم تنگ شده...

2002/12/21

زمستان

و من
دوباره گرمي دستان تو را حس خواهم كرد
اگر
زمستان زودتر بيايد
وبخاري خانهء مان نيز
مثل هميشه بي رمق باشد.

2002/12/12

يك اتفاق مهم

18/9/1381
من امروز رسما ميان حرفهاي آمده،نيامدهء كسي كه روزهاست مي خواهمش،پيدا شدم.به اندازهء تمام روزهايي كه گذشته خوشحالم و براي همهء دلواپسي هايش نگران.شايد،نه!حتما خوشبختش خواهم كرد.مثل روياهايم.

چوپان فداكار

چوبها تنها بهانهء آتش سوزي اند
اما تو به تنهايي اسبابِ تمام خانه سوزي
- حرارت -

يك تكه ابر بي سامان
بالاي سر آرزوهاي من
فشرده مي شود،تيره مي شود،مي بارد.

حالا تو براي آنچه از طلوع
آويزان دستانت است
دليلي يافته اي.

تو به پنجره ايمان نداري
حكمش مثل قاب عكس اتاق خواب من است
- دروغ -

چقدر چوپان دروغگو
راستگو بود
وما فقط براي آنكه بيست بگيريم
دروغهايش را باور نكرديم.

در عوض امروز
لابه لاي كتابهايي كه ميخوانم

- جايزهء ويژهء هيئت داوران
تعلق مي گيرد به كتابِ بزرگترين دروغگوي...-

آنقدر دروغهاي خنده دار هست
اما من به سادگي درسهاي اول ابتدايي مان
باورش مي كنم
- دهقان فداكار راستگو

كاش پيغام مي دادي
كه اگر باران بيايد،نمي آيي
آن وقت من تمام ساعتهاي مانده تا نيامدنت را
- به جاي انتظار-
صرف شنيدن اخبار هواشناسي مي كردم
كه هميشه دروغ مي گويند.

2002/12/06

...به خانه بر مي گرديم

اتصال به معناي بر قراري ارتباط
و ارتباط به واسطهء خطوط نامرئي است
كه از خانهء من به خانهء تو
يا شايد هر خانهء ديگري برسد.

- زنگ
من خسته آمده ام با كيف و جورابهاي سوراخم
كه بوي گند مي دهند.
تو خسته آمده اي با كيف و كيسهء پر از انتظارت
كه رنگ خواب گرفته است.

خسته اما با لبخند
با اميد فرداهاي بهتر
سلام ميكنم ، سلام مي كني
جواب نمي دهم
به سئوالهايي كه از من نمي پرسند
يا مي پرسي
من نمي شنوم
و اگر مي شنوم هم كه جواب نمي دهم.
دوباره سئوال مي كنند:
- جند نفر بوديد؟
و ما فقط دو نفر بوديم
با دوتا كيف و دوتا كفش و دوتا احساس
كه از خستگي مان بوي گند خواب گرفته بود.
ما به جان هردويمان قسم
فقط دو نفر بوديم
فقط به جان هم افتاده بوديم
خسته اما با لبخند
فقط بر سر هم فرياد مي زديم
ما با كسي كاري نداشتيم
فقط با اميد فرداهاي بهتر...

حالا من يك نفر تنها
با كيف و كفش و جورابهاي سوراخ
و خانه اي كه هر روز عصر به آن برمي گردم
انتظار مي كشم
روي جدول روزنامه هاي صبح و عصر
و هي خانه هاي سياه را سياه تر مي كنم
و ستون اول وآخرش را
از نام شاعراني پر مي كنم
كه به واسطهء تنهايي من و تو مشهور مي شوند.

اين شايد يه سوء تفاهم باشه توي زندگي هريك از ما.

2002/12/04

يك مشكل تازه

متاسفانه سيستم نظرخواهي وبلاگ من دچار مشكل شده كه اين مشكل به خود yaccs برميگرده.اميدوارم اين مشكل هرچه سريعتر برطرف بشه و من بتونم نظرات شما رو دريافت كنم.

2002/12/01

اينقدر انتظار

باور ندارم آمدنت را به اين ديار
باور نمی کنم سخنت را يک از هزار

باور نمی کنی که آمدنت باورم نشد
از بس به انتظار نشستم دو صد بهار

چشمم به ديدنت چه منور شده ولی
ترس دوباره ديده نبيند وفای يار

زيبايي ات مرا به تباهی کشيده است
اما دمی نمی طلبم زا آتشت فرار

دل برده ای زمن آخر چه فايده
آنقدر بی وفايی و اينقدر انتظار

در اعتکاف به مسجد روند ليک
من معتکف شدم آخر به کوی يار

از بس که روزه شکستم برای تو
عمرم تمام بايد از اين روز روزه دار

گر با منت در عشق است باز باز
برخوان ترانه ای و بزن زخمه ای به تار

اين هم يک غزل قديمی از نوشته های خودم.لطفا نقد کنيد.