شراب را بنام من بريز
و برای درست شدنش بسم ا... بگو
"آه ای آسمانی برای مان پيامبر بفرست. پيامبر!"
و من چقدر دوست داشتم
مثل 124 هزار پيامبرمی آمدم و
مثل همه شان می رفتم
و آنگاه به دنبال هر آمدنم
هزاربار انسانهای دوره ام را دوره می کردم
و مثل يک زندان بان
برای همهء آزادانديشان فانوس می خريدم
و تکه نان سهمشان را
مثل داستان ويکتورهگوبالا می کشيدم.
نه من اينقدرايمان نياورده ام که داستان بنويسم
شايد هنوزبايد سهم نان تو را
برای لحظه های بی ثوابم ميان نيازمندان تقسيم کنم
"آه چقدر دوست دارم برای يک نفر
در پشت ميله های زندانی که برايش ساخته ام
هديه ای ببرم."
حضار محترم!
يک دقيقه سکوت به احترام نان و نمکی که خورده ايم.
فقط يک دقيقه
اگر شما می خواهيد ادامه دهيد
من اجازه نمی دهم.
به احترام تمام روزهايی که سکوت کرده ام
بيش از يک دقيقه سکوت نمی کنم.
زندان بان! برای زندانيان اين بند
پيامبر بفرست با آيه های توبه.
در داستان اين قرن
در حسرت نان تقسيم نکرده
بيشتر از هر چيز نيازمند موعظه ايم
بيش از اين سکوت جايز نيست
يک دقيقه به احترام پدران و نياکانم.
چقدر دلم برای اونايی که نميان به ديدنم تنگ شده...