2002/12/01

اينقدر انتظار

باور ندارم آمدنت را به اين ديار
باور نمی کنم سخنت را يک از هزار

باور نمی کنی که آمدنت باورم نشد
از بس به انتظار نشستم دو صد بهار

چشمم به ديدنت چه منور شده ولی
ترس دوباره ديده نبيند وفای يار

زيبايي ات مرا به تباهی کشيده است
اما دمی نمی طلبم زا آتشت فرار

دل برده ای زمن آخر چه فايده
آنقدر بی وفايی و اينقدر انتظار

در اعتکاف به مسجد روند ليک
من معتکف شدم آخر به کوی يار

از بس که روزه شکستم برای تو
عمرم تمام بايد از اين روز روزه دار

گر با منت در عشق است باز باز
برخوان ترانه ای و بزن زخمه ای به تار

اين هم يک غزل قديمی از نوشته های خودم.لطفا نقد کنيد.