2003/01/28

خواب

از دستم مي دهي
مي داني!
مثل يك چوب خشك
خشكت زده
ديگر هيچ صدايي از تو در نمي آيد
حتي صداي شكستن.

پدر، من محتاج وصيتنامهء توام
كاش همهء داستانهاي دروغ ، راست بود
آن وقت من و تو و همهء بچه هاي اين سرزمين گرد
در دشتهاي پر گلِ افسانه هاي هزار تو
دنبال آرزوهاي نيافته مي كرديم
تو دختر شاه پريان مي شدي
و من سوار بر سپيدي اسب آرزوهاي تو
تمام نااميديهاي داستانها را لگد مي كردم
و بي هيچ بهانه اي به تو مي رسيدم
خوب و خوش و ...

يكي براي من آسمان ، ريسمان مي بافد
سرنوشتِ خوابهاي من هم دستِ اوست
من بي ثمر دست و پا مي زنم.
شايد خيال بافي مي كنم
شايد...

{مادر با ليوان آب}
حالا وقت پريدن است
حالا
با يك فرياد.

2003/01/21

شبنامه

دلم براي تو مي سوزد
نشسته اي تا زبان من
نگفته هاي تو را بگويد
اما من استحكام آن را يافته ام
كه ديگر زبا ن به دهان بگيرم
و حرفهاي شبانه ام را
در آميزش قلم و دفتر نوشته هايم خفه كنم
اين همان چيزي است كه تو نياز داري
سكوت!

بازگشت

دوستان وآشنايان بلاگيست و غيره بنده بالاخره پايم را پس از پنج ماه از گچ باز كردم.البته هنوز خوبِ خوب نشده.
از لطف و صبوری همهء دوستان سپاس گذارم.

2003/01/16

ضيافت

زير سنگينی ی اينهمه اسم و تاريخ و نشانی
که بر سنگ فرش من نوشته ايد
ديگر فرصت هوای تازهء روزهای موعود را هم ندارم.

پنجره را ببند!
من و تو گرم حرفهای شبانه ايم
نه هوای اتاق ِ خسته
از عرق و حرارت و عشقهای تکراری.

سنگين و با حرارت
تراشهء پيکر عريان ِ من و تو
گاه خفتن ، آسودن و خاستن.

من مدهوش شراب تازه ام
هوشيار دروغهای کهنه
"جرعهء آخر به کام همهء خفتگان"

سنگينی ِ پيکرت را بردار
توان من کمی
تنها کمی بيشتر از سنگهای خوابگاهی ست
که اجاره کرده ايم.

امشب ميان جرعه های واپسين
گرم ِ حرفهای عاشقانه
مردی در سنگينی ِ خوابهای زمستانی اش
کامکار می آيد.

2003/01/09

يك داستان از...

آقا توي حرم عقدمون كرد.گفت:به مهر...به من نگاه كرد.خودمو پيچيدم تو چادر و هيچي نگفتم.گفت:وكيلم؟...بله!همين...
*
سنگو از زمين برداشت و پرت كرد هوا.گفت:من هيچ وقت زن نمي گيرم!
پرسيدم:چرا؟
گفت:براي اينكه از زنها بدم مياد!
گفتم آخه چرا؟
گفت:براي اينكه بدم مياد!
عمو از ايوون صدامون زد:
نادر..محبوبه..
نادر دويد و باز جلو تر از من وايساد.موهامو كشيد و گفت: خيلي زشتي!...دويد و رفت.سايه رختها رفت تو هم. حرفش تو گوشم داغ شد...تو زشتي!
*
- نه كه از بچگي زشت باشه وا فاطمه خانوم!دو سه ساله اين شكلي شده!
- سال بلوغشه خواهر. خون ديده؟
- آره ديده.الان چهار ماهه....چهار ماه چهار سال سال....
*
17 سالم بود كه دوباره نادر رو ديدم.تازه از انگليس برگشته بود.با هزار تا ادا اطوار.نگاهش كه به من رسيد موند: اين كيه مادر؟يكي گفت محبوبه خانم...نگاهم كردد و گفت:محبوبه خانوم...گفتم:سلام...باباي خدا بيامورزم بغلش كرد و گفت:ماشاالله مردي شدي واسهء خودت...
*
17 سالم بود كه عقدمون كرد.6 ماه بعد رفتن بابام...يتيم و تنها ...بي هيچي...نادر دو تا پاش رو كرده بود توي يه كفش كه زن نمي خواد.با وساصت دايي عباس و زن عمو راضي شده بود كه عقدم كنه.مادرم اون قدر گريه كرده بود كه اشكي براش نمونده بود.مي گفت:حيف دخترم به اين قشنگي...و هي پير مي شد...مثل ترسيدنش از زشتيم چسبوندنش به خوشگليم هم الكي بود.مي خواست بي سرپناه نمونم...همين!
*
شب سرد بود.با پيراهن كهنهء سفيد و شلوار زرشكي و روسري نشسته بودم.نادر اونقدر روزنامه خوند كه تو همهء عمرش نخونده بود.چايي درست كردم.زيرلب فحشم داد.با لباس رفتم تو تختخواب نادر رفت بيرون.
- سهيلا فراش پرسيد: درد داشت؟
- آره ... خيلي !
و ديدم با اينهمه خوني كه داره از چشام مي ره هيچ كس سرش رو بر نمي گردونه.نادر سهيلا رو صدا زد.تكيه زدم به پشتي...خسته!مثلا پاتختيم بود...
*
دايي برام يه گليم آورد،با آهوهااي درشت روش.قرمز بودن و سفيد.چشمم رفت تو نگاه آهو كه داشت دور رو نگاه مي كرد كه باز يه آهوي ديگه بود.نادر لگد زد به آهوها،سرم و كه بلند كردم لباش لرزيدن.
*
شب..شب كه شد نادر وحشي شد.مثل يه آتيشفشون شره كرد روم.تا خود صبح ..كبود كبود..خ.ني و خسته خودمو كشوندم تا حموم.غسل كردم...مثل حيون تا ظهر خوابيد.
- درد داشت؟
- آره خيلي خيلي درد داشت...
*
گليم رو لوله كردم و حولش دادم زير تخت.مرده شور تنلش هر روز پاهاي كثيفش رو ميكشيد روش و من گريه ام مي گرفت.باباش گفت: به مهر يه شاخه نبات...و نادر خنديد.مادرم خودش رو پيچيد تو چادرش...با مهر رسوايي ها زنش شدم.
*
خيلي طول كشيد تا بفهمم زن شدم.خيلي طول كشيد.نه اين كه خون رو نديده باشم...نه...اونقدر همه چي مثل قديم و حتي بدتر بود كه فكر نمي كردم زن شده باشم.ولي شبها چرك بود و خون كه ازم مي رفت.به مادرم گفتم رفتيم دكتر،يه اسمي گفت كه نفهميدم.گفت مرض زنهاي فاحشه اس...!مادر لبشو گزيد!به درك كه گريه مي كرد....مي خواست، بدبختم نمي كرد!
*
رفته بودم نون بخرم كه باز ديدمش...با دستاي سياه و پيشوني عرق كرده اش...نگاهش رو ريخت تونگاهم.چادرم رو پيچيدم به خودم،تو دلم گفتم:ناموس دزد...بعد فكر كردم كه من ناموس كيم؟باباي خدا بيامورزم؟يا شوهر عياشم؟
نادر كه شب آمد پشتم و كردم بهش و خوابيدم تازه از مرض فاحشه ها راحت شده بودم.مرده شورش رو ببرن.فقط 17 سالم بود.
*
طاهر دستاي سياهش رو آورد جلو با يه شاخه گل.رو گرفتم و دويدم.من ناموس كيم مادر؟ من ناموس كيم؟
*
نادر شب باز ديونم كرد.تا صبح تو دستشويي بالا آوردم.چرك و عطر ارزون زنهاي فاحشه رو از تنم شستم و باز بالا آوردم.مرده شور هيكلش رو ببرن!ناموس دزد!
*
باز طاهر و خنده هاش...گفت:سلام خانوم خوشگلم...من كه زنش نبودم !هيچي نگفتم ولي گل رو گرفتم.
گفت:اسمت چيه؟
گفتم:محبوبه!
گفت:چه قشنگ!
دو ساعت تا اومدن نادر مونده بود.رفتيم كله پزي!
*
نادر شب مست مست اومد.عمو از قبل خونمون بود و گلگي مي كرد كه من به نادر نمي رسم!من كه فقط 17 سالم بود.چايي گذاشتم.عمو همين طور حرف مي زد.شوهر ناموس دزدم كه اومد عمو ساكت شد.پاشد و به نماز ايستاد.اقدا كردم بهش...نادر گوشهء اتاق خرناس مي كشيد.قسم خوردم نذارم كسي به ناموسم دست دراز كنه...تشكم رو گوشه اتق پهن كردم و با رو سري خوابيدم.نادر اوقدر مست بود كه نفهميد!
*
دستاي طاهر كه رو تنم رقصيد تازه فهميدم مرد يعني چي!تنش داغ داغ بود.اونقدر منو بوسيد كه گيج شدم و خوابيدم رو دستاش.با نوك انگشتاش همهء تنم رو هزار بار رفت و برگشت.نبضم همه جا تكرار شد.بعد آروم باهاش زن شدم.اونقدر زن شدم كه تا صبح پيشش موندم و صد بار بوسيدمش.نادر رفته بود الواتي...
*
با طاهر رفتيم حرم.دستم رو چسبيده بود و محكم راه مي رفت.بلند گفت:آقا اين زنه منه!تو شاهد باش...توخونه باز بغلم كرد نازم كرد.بوسيدمش،گازش گرفتم،رم كردم و اونقدر زن شدم كه مردم از جاش جم نخورد،يه سيگار روشن كرد و گفتم:به آقا مال خودمي!
*
با ساطور كشتمش!با همون ساطور دسته نقره اي كه مال جاهازم بود كشتمش! با طاهر كه رفتيم حرم بهش هيچي نگفتم.بغلم كه كرد شروع كردم سگ لرز زدن،باز بغلم كرد، زدم زير گريه.گفت:مي گيرمت به آقا!با من نخوابيد. شب كه موندم فهميد كه چيزي شده،فكر كرد كه نادر رفته...پرسيد:رفت؟
گفتم:رفت...
هيچي نگفت.
*
تو حرم بوديم كه دوتا زن با چادر سياه جلوم رو گرفتن:محبوبه...طاهر نديد كه من رو بردن.تو پاسگاه گفتم كه من كشتمش!...هيچكس نپرسيد چرا.جز آقاش.گفتم:مي خواست به ناموس طاهر...زد تو گوشم.درك كه نمي فهمن.طاهر نيومد...
*
17 سال ميله هاي زندان رو شمردم.آخر 17 سال كه ميله ها هنوز 17 تا بودن رفتم بيرون.طاهر پشت در سياه زندون قد كشيد،
آقا تو حرم عقدمون كرد بعد 17 سال كه عقد هم بوديم.بعد 17 سال كه زنش بودم...وآقا توي حرم نه! توي همهء خوابها عقدمون كرده بود...

از شيدا

2003/01/05

عيسای من

صدای فرياد حنجره ای می آيد
با من می آميزد و من بلند جيغ می زنم
- چرا؟
با علامت سئوالی که هيچ گاه رهايم نمی کند.

من هم مثل تمام شخصيتهای داستانت
کور شده ام.

من و تو به اندازهء يک چرا خسته ايم و محتاج
- بياييد شادی هايمان را قسمت کنيم -

با چشمهای توهم من نمی بينم
آخ! من کور شده ام
و برای دوباره بينی ام
نيازمند ياری چند رنگی های توام.

دفترچهء شعرهايم را که باز می کنی
چشمهايت ميان تو و کلمات خط خطی من آسوده اند.

تو می بينی عيسای من!
و من با حواسی بيمارتر از پيش
تنديس بينايی ام را مشق می کنم.

شايد دوباره
از پشت پرده های شنوايی ام
صدای خاطره انگيز کسی بيايد
که همواره تصوير ذهن مرا رنگ می زند.

عيسای من تقسيم کن
ميان من و بازوانت
ميان من و دوستانم
من و چشمهايم.
سهمم تمام نديده هايم را
عادلانه تقسيم کن.

2003/01/03

زرد و سرخ و خرد

زرد و سرخ و خرد مي شوي
در ميان دست كوچكم
با و جود روح ساده و
با وجود قلب نازكم

از ميان اين همه تو را
با دو دست خسته چيده ام
غنچه بودي و شكفتن تو را
با دو چشم بسته ديده ام

از تو بوسه اي مرا بس است
غنچهء دميده در بهار
از تو تازه گشته است و بس
دشت و كوه و باغ و شاخسار

من تو را ترانه مي كنم
در گلوي بلبلي قشنگ
يا پرستويي هميشه شاد
در ميان باغ رنگ رنگ

گرچه در ميان دست من
سرخ گشتي و سفيد وزرد
عاقبت نشد بداني عشق تو
قلب سادهء مرا نشانه كرد

سرخ تر نشو سفيدِ من
مي گذارمت رها شوي
تا ميان دست بهتري
سبز و تازه با صفا شوي

از چه مي هراسي اي اميد
در ميان قلب من بمان
يا مرا چو غنچه اي نحيف
در ميان باغ خود نشان

قصد من نوازش تو بود
در ميان اين همه فريب
در هجوم سرد حادثه
در گريز باد بي شكيب

مي فشارمت كنون دگر
در ميان دست خود تورا
زرد و سرخ و خرد مي شوي
زرد و سرخ و خرد كن مرا