2003/01/28

خواب

از دستم مي دهي
مي داني!
مثل يك چوب خشك
خشكت زده
ديگر هيچ صدايي از تو در نمي آيد
حتي صداي شكستن.

پدر، من محتاج وصيتنامهء توام
كاش همهء داستانهاي دروغ ، راست بود
آن وقت من و تو و همهء بچه هاي اين سرزمين گرد
در دشتهاي پر گلِ افسانه هاي هزار تو
دنبال آرزوهاي نيافته مي كرديم
تو دختر شاه پريان مي شدي
و من سوار بر سپيدي اسب آرزوهاي تو
تمام نااميديهاي داستانها را لگد مي كردم
و بي هيچ بهانه اي به تو مي رسيدم
خوب و خوش و ...

يكي براي من آسمان ، ريسمان مي بافد
سرنوشتِ خوابهاي من هم دستِ اوست
من بي ثمر دست و پا مي زنم.
شايد خيال بافي مي كنم
شايد...

{مادر با ليوان آب}
حالا وقت پريدن است
حالا
با يك فرياد.