2003/01/05

عيسای من

صدای فرياد حنجره ای می آيد
با من می آميزد و من بلند جيغ می زنم
- چرا؟
با علامت سئوالی که هيچ گاه رهايم نمی کند.

من هم مثل تمام شخصيتهای داستانت
کور شده ام.

من و تو به اندازهء يک چرا خسته ايم و محتاج
- بياييد شادی هايمان را قسمت کنيم -

با چشمهای توهم من نمی بينم
آخ! من کور شده ام
و برای دوباره بينی ام
نيازمند ياری چند رنگی های توام.

دفترچهء شعرهايم را که باز می کنی
چشمهايت ميان تو و کلمات خط خطی من آسوده اند.

تو می بينی عيسای من!
و من با حواسی بيمارتر از پيش
تنديس بينايی ام را مشق می کنم.

شايد دوباره
از پشت پرده های شنوايی ام
صدای خاطره انگيز کسی بيايد
که همواره تصوير ذهن مرا رنگ می زند.

عيسای من تقسيم کن
ميان من و بازوانت
ميان من و دوستانم
من و چشمهايم.
سهمم تمام نديده هايم را
عادلانه تقسيم کن.