2002/08/30

روزنگار

گاهي اوقات آدم سعي مي كنه يه سري چيزا رو نا ديده بگيره شايدم نشنيده،اما اگه اين كار باعث بشه كه ديگران فكر كنن تو خري(بلانصبت)ونمي فهمي قطعا ديگه ادامه نمي ديد مگر اينكه يكي از اعضاي مهم بدن شما(ترجيحا خانمها) مشكل داشته باشه(اصطلاحا خل باشه)آخه كدوم آدم عاقلي از يه سوراخ دو دفعه مي خوره-نيش-(حالا كه حرف نيش شد بگم اين زبون متولدين شهريور ماه آي نيش داره..)من كه از سرم گذشته اينو واسه يه سري جوونا ميگم كه مثل خودم خامن و زودي گول قر و قميشاي دخترا رو مي خورن.آقا با هم كه تعارف نداريم آره،آره نه،نه!(خوب گفتما)والا به قرآن،اصلا به اعصاب خورديش نمي ارزه.حالا پيش خودتون ميگين شب جمعه اي با دوست دخترش دعواش شده داره اين شرو ورا رو ميگه اما جون شما نباشه دقيقا همين طوره كه فكر مي كنين.حالا فردا شب وبلاگم رو بخونين همش تعريف و تمجيد از اين جنس پرياب و پر دردسره(برنامهء فردا شب مارمولك).به هر حال من كه از اين آدمايي هستم كه اگه همه چي بر وفق مرادم نباشه هي غر بزنم.حالا براي اينكه شما هم يه كم بيشتر خسته بشين و خستگي هم كاملا تو مختون بمونه يه شعر كوتاه از خودم مي نويسم....(همين ديگه تموم شد برين شعر رو بخونين)

چه خوشبينانه تو را مي نگرم
گرچه
تو بارها چشمان مرا ناديده گرفته اي.

2002/08/26

بوق

...

حالا که از دور دست هم تکان نمی دهی
پس بيا و از کنار ما بگذر
همراه ماشين هايی که بخاطر تو بوق می زنند.

چقدر دور می زنی
د'ور می زنی
داد می زنی
بر سر من که سرم درد می کند
برای فريادهای تو
گيج می روم
و بالای سرم تو د'ور میزنی
با روياهايی که از دور
دست تکان می دهند
وصدای بوق ماشين هايی
که همگی فقط يک معنی می دهند.

2002/08/24

وقتي هيچ كارو هيچكس رو نداري

خدا نكنه آدم يه روز جايي نداشته باشه بره.امروز صبح يه سري كار داشتم كه خوشبختانه خيلي سريع به انجام رسيد.خوب من فكر مي كردم يه كم طول مي كشه و سرم تا عصر گرم كارامه اما زود تموم شد.حالا بقيهء جريان شما جاي منيد‍(بنينيد خوبه):
اگه يه پيش زمينه اي از اعصاب خوردي هم داشته باشيد و براي بقيه روز هم برنامه اي نداشته باشيد اولين فكري كه به نظرتون مي رسه اينه كه به دوستاي صميميتون زنگ بزنيد و براي صرف يه ناهار كوچيك دعوتشون كنيد.اگه روزه ت خ م يي داشته باشيد هر كدومشون به دلايلي دعوت شما رو نمي پذيرند.تصميم مي گيريد تنها يي و با يه آرامش مصنوعي ناهار بخوريد و تا جايي كه مي تونيد وقتتون رو تو رستوران صرف كنيد.يه نگاه به ساعتتون مي ندازيد و مي بينيد هنوز يك نشده.يه مسئلهء مهم ديگه اينكه نمي تونيد خونه بريد و مجبوريد يه جوري خودتون رو تنهايي و به هر نحوي شده مشغول كنيد.در اين راستا شب كه سرتون خلوت شد حتما يه نگاه به ليست شماره هايي كه با موبايلتون گرفتين بندازين،حتما از روزهاي پيش خيلي بيشتره واين نشون دهندهء تلاش بيهودهء شماست.يه جرقه در ذهنتون ميزنه.اي بابا چرا زودتر يادم نيوفتاده بود-كافه شوكا(يا يه جايي مثل اون)-جايي كه هميشه هر قدر از وقتتون رو كه بخواهيد مي تونيد اونجا بگذرونيد.الان كه داريد ميريد هنوز ساعت چهار هم نشده اما اين بهترين انتخابه و توش اصلا نبايد ترديد كرد.فكر مي كنيد الان ميريد كافه و خلوته، مي تونيد يه نيمكت سي خودتون تنهايي داشته باشيد و يه دو سه ساعتي رو بگذرونيد.اما كافه اونقدر شلوغه كه يه جا رو ترك هم به زور بهتون ميرسه.مي شينيد و شروع مي كنيد، سيگار پشت سيگار،بسته سيگارتون تموم ميشه و حتما يه بستهء ديگه مي خريد.خيلي به خودتون فشار بياريد بتونيد دو ساعت رو اونجا بي هم صحبت سر كنيد.خوب حالا ساعت حول و حوش شيشه وربعه ومي تونيد بقيه وقتتون رو تا ساعت هفت-كه بالاخره يارتون كارش تموم ميشه و مياد-با پياده روي تا ونك و رسوندن خودتون به گيشا بگذرونيد.لااقل مي دونيد از ساعت هفت به بعد يه هم صحبت داريد و ميتونيد بقيهء وقت امروزتون رو به خوبي بگذرونيد.اما ساعت شيش و نيم وقتي زنگ مي زنيد كه بگيد داريد ميرسيد ميفهميد يارتون با رفقاش رفته يه جايه ديگه و شما مجبوريد بقيه وقتتون رو هم تنها بگذرونيد.عجب روز خوبي داشتيد.خدا سر شما نياره!

2002/08/23

از سر شكم سيري

از سر شكم سيري

امروز جمعه بود و گذشت درست عين ديروز كه پنجشنبه بود و گذشت.شب جمعه هم شب جمعه هاي قديم.جان من اگه بد مي گم بگين،مديونين.قديما (حدود سال 42اينا)شب جمعه كه مي شد ملت دور هم مي شستن دل وقلوه اي بود كه اين وسط رد و بدل مي شد و يه چيزاي ديگه(صحنه).اما حالا چي شب جمعه ها بدتر از بقيه شب هاي ديگه.يكي بايد تو سر خودت بزني يكي تو سر بغل دستي كه نيست آخه اگه بود كه اين همه حرف و حديث نبود-اصل مطلب همونه نه....-حالا من يه فكري كردم.بگو چي؟
اهان حالا مي گم.بايد يه طرحي بريزيم-البته اگه همه پايه هستن-كه شب جمعه رو به يه ترفندي بياريم وسطايه هفته.البته يه جوري كه اطرافيان بو نبرن وگرنه يه ترفندي ميزنن كه حال گيري مي شه جون تو.يه وقت فكر نكنين منظور بدي دارما.اصلا به جون شما همش به خاطر همونيه كه فكر مي كنيد.بالاخره آدم بايد نهايت سعيش رو واسه اين مطلب بكنه وگرنه هميني ميشه كه الان توضيح دادم . اينطوري دوست دارين بسم ا... اما رو من حساب نكنين من شخصا سعدي مسلكم.به قول سعدي عليه الرحمه: سعدي اگر جان و مال حيف شود در وصال-اينت مطاعي بزرگ،آنت بهايي حقير

2002/08/22

میخ

و حالا اين شما و يك شعر از من:

بر روي تفكر ساده لوحانهء من
تنها قاب عكسي ست
از تصوير سياه و سفيد چهره اي
كه به پهناي تمام خاطرات من
چين خورده است.
-ميخ-
براي آويختن تمام دارايي من
كه عرصه اي به وسعت يك اتاق چند متري دارم.
لباسهايم از رنگهاي خياباني
آغشته به نگاههاي هوس آلودي ست
كه بي نصيب مانده اند
و كفشهايم از راه هرچه بي مقصدي ست خاك آلوده است.
پدرم براي پاهايم جورابهاي سوراخ نخريده بود
اما زمانه از راه رفتن هاي بي حد من
سوء استفاده كرد و كفشهايم را هم...

با پاهاي خستهء بي هدف
ولباسهاي آويزان
تنها كارمانده
قاب كردن چهرهء پر چين من است
تا بر آويزاني خاطرات سياه و سفيدم
آويزان كنم.

غزلي براي گل آفتاب گردان

خيلي دوست داشتم اين شعر مال من بود.

نفست شكفته باداو
ترانه ات شنيدم
گل آفتاب گردان!

نگهت خجسته باداو
شكفتن تو ديدم
گل آفتاب گردان!

به سحر كه خفته در باغ صنوبر و ستاره
تو به آبها سپاري همه صبر و خواب خود را
و رصد كني ز هرسو ره آفتاب خود را.

نه بنفشه داند اين راز نه بيد و رازيانه
دم همتي شگرف است تو را درين ميانه.

تو همه در اين تكاپو
كه حضور زندگي نيست
به غير آرزوها
وبه راه آرزوها
همه عمر جستجوها.

منو بويهء رهايي
و گرم به نوبت عمر
رهيدني نباشد
تووجستجو
و گر چند رسيدني نباشد.

چه دعات گويم اي گل!
تويي آن دعاي خورشيد كه مستجاب گشتي
شده اتحاد معشوق به عاشق از تو رمزي
نگهي به خويشتن كن كه خود آفتاب گشتي!


دكتر شفيعي كدكني

از مقر به كيان بگوشم

حالا تازه دارم مي فهمم كه چه بلايي سرم مي خواد بياد.تكليف نمره هاي دانشگاه كه معلوم بشه ديگه بايد برم سربازي.عجب چيزه مزخرفيه اين سربازي.الان دقيقا نمي دونم چند سالمه ولي مي دونم تا از سربازي بيام حول وحوش 28-29 مي شم واون موقع تازه بايد فكر كنم كه چي كار كنم-مثل الان-البته اين مسئلهء سربازي رفتن من هر بديي كه داشته باشه يه بدي ديگه هم داره اونم اين كه ممكنه -البته فقط ممكنه- يه چند وقتي من چيزي ننويسم كه اين مسئله هم احتمالا با امكاناتي كه در نظام (نظير كامپيوتر خصوصي-ماشين-سرهنگ بازنشسته-سلاح گرم و سرد-تيغ-داروي نظافت و.....)در اختيارم ميذارن قابل حل واصلا جاي نگراني نيست.اگه يه وقت خدايي نكرده نتونستم از امكانات استفاده كنم و مطلب بنويسم سريع تر يه كتاب چاپ مي كنم كه لااقل بر و بچه هاي كافه شوكا نتونن نفس راحت بكشن(بياد حوالي كافه شوكا)ديشب قرار بود برم خونه محمود تا بعد از ماهها دور هم باشيم آخه يكي از رفيقاي ما رو فرماندهء كل قوا به خدمت مقدس فرا خونده.مي خوان از ايشون در راه حفظ كيان ملي استفاده كنن(به جاي ديوار صوتي).متاسفانه من به دلايل كاملا شخصي نتونستم برم والان كه دارم اينا رو مينويسم اونا حتما يا تازه خوابيدن يا هنوز شلم بازي ميكنن.آخ كه چقدر دلم مي خواد شلم بازي كنم اونم سر كله پاچه.به هر حال من واقعا از اينكه نتونسم براي آخرين بار(كمي اندوه) دوست عزيزم رو ببينم متاسفم واميدوارم پس از شهادت با درجهء تيمساري محشور بشه انشاءا...(يه صلوات بفرستيد)
من ديگه وقت ندارم همين چند لحظهء پيش از ستاد برام چي ميل زدن كه بايد برم مقر براي كيان حفظ كني.پس من ميرم ولي حتما هر طوري كه شده حتي اگه مجبور شم از كيان تا تهران رو پياده بيام برمي گردم ...

2002/08/21

قرص تلفن

راستي راستي زندگي چقدر بي خود شده.(امروز از رو دندهء چپ پاشدم)صبح كه ميشه هيچ اشتياقي واسه از خواب پاشدن ندارم. شب كه ميشه هيچ اشتياقي واسه خوابيدن ندارم.ظهر كه ميشه هيچ اشتياقي واسه ناهار خوردن ندارم.بسه ديگه فكر كنم به عمق فاجعه پي بردين.راستش نمي دونم چندتا آدم مثل من بين خواننده هام وجود داره اما من الان تو يه وضعيتي هستم كه اصلا نمي دونم چي كارم؟ چند سالمه؟ كي ام؟چي ام؟....ببخشيد شما؟!
حالا كه دقيق فكر مي كنم مي فهمم كه من يه كمي دارم ديونه مي شم و اين اصلا مختص من نيست چون الان تقريبا نصف اطرافيانم يه قدم هم از من جلوترن.آخه من نمي دونم تو وبلاگي كه از اول مي خواستم فقط شعر بنويسم چرا اين گل واژه ها رو مي نويسم.مادربزرگم خدا بيامورز وقتي مي ديد دارم مثل الانم بهانه هاي الكي مي گيرم مي گفت تو دردت يه چيز ديگس درمونت هم يه جاي ديگه الان بري يه تلفن بزني خوب مي شي.نمي دونم شايد حق با مادربزرگم بود......اي بابا گرهام بل هلم نده...

معرفی

اين زيري مال سخن تازه است حتما وبلاگش رو بخونيد.

تا می پرسی
ساعت چند است؟
قطارها
راه می افتند
و من
جا می مانم

می گويم دل مبند به
نخ نازک
اين روزها
ودانه های کاسه ليس
شعر من...
هرگز استخاره ای
خوب نمی آيد
با آنچه که از جا نماز خدا
دزديده ای!
.
.
.

قیصر امین پور

امشب حال کردم اين رو بنويسم ديگه...

آوازعاشقانهء ما در گلو شکست
حق با سکوت بود صدا در گلو شکست

سر بسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گريه های عقده گشا در گلو شکست

ای داد کس به داد دل باغ دل نداد
ای وای های های عزا در گلو شکست

آن روزهای خوب که ديديم خواب بود
خوابم پريد و خاطره ها در گلو شکست

بادا مباد گشت و مبادا به باد رفت
آيا ز ياد رفت و چرا در گلو شکست

فرصت گذشت و حرف دلم نا تمام ماند
نفرين و آفرين و دعا در گلو شکست

تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا...در گلو شکست.

2002/08/20

دندون درد

آدم وقتی خودش مريضه نمی فهمه که ديگران ممکنه چقدر ناراحت باشن تا اينکه يه روز مثلا يکی از عزيزانش مريض بشه. اون وقته که تازه ميفهمه توی اون حاليکه اون فکر می کنه بقيه اصلا براشون مهم نيست اونا چقدر به خاطر مريضی اون ناراحتن(شما بشموريد چندتا اون شد).معمولا آدم وقتی مريض ميشه دوست داره نازش رو بکشن قربون صدقش برن هی تحويلش بگيرن و....اما بعضی ها هم از اين قاعده مستثنان(نمی دونم يعنی چی اين کلمه رو می گم)اين دسته وقتی مريض ميشن دوست دارن کسی کاری به کارشون نداشته باشه تا خودشون خوب بشن.حالا تشخيص اين که طرف شما جزء کدوم دسته است کار بسيار سختيه که با ريسک بالايی هم همراهه(چون يه اشتباه ممکنه باعث بشه تا مدت زيادی از بعضي امتيازات محروم به برخی مجازاتها نائل بشی).البته من در اين رابطه خيلی تجربه ندارم ولی به هر حال شما می تونيد يه بار امتحان کنيد(روی من اصلا حساب نکنيد).

2002/08/18

اخلاق در خانوادهء2

بازم يه شب ديگه مثل شبهای گذشته.راستش خودم هم نمی دونم چمه وگرنه يه فکری به حال خودم می کردم.يه چند روزی که از اوضاع کاريم راضی نباشم انگار که تمام راههای دنيا به روم بسته شدن.ديگه حال و حوصلهء با کسی حرف زدن رو ندارم و همش فکر می کنم که ديگه بد بخت شدم رفت پی کارش.اما به مجرد اين که کاروبار جور بشه دوباره گل از گلم می شکفه و سر ذوق ميام.نمی دونم شايد شما هم اينطوری باشين ولی به نظر من اصلا خوب نيست آدم اينقدر بد اخلاق و بی جنبه باشه.نه!!!!!!!!!!!!!!

2002/08/17

دنيای آدم بزرگا

بالاخره منم يه روز به اين نتيجه می رسم که بي خيال وبلاگ نويسی بشم.آخه اين چه درديه که افتاده به جونم.من يه چند ماهی بود خوانندهء نصبتا خوبی بودم هر شب وبلاگهای مورد علاقه ام رو می خوندم و شبها هم با خيال راحت سرمو زمين می ذاشتم.حالا شب به شب اگه نيام پای اين زهره ماری نشينم شب خوابم نمی بره.دروغ نگم الان يک ماهی می شه که هيچ شعر تازه ای هم ننوشتم واين خودش برای من يه دقدقهء بزرگه.تازه الان از اينکه دنبال کارهای چاپ نوشته هام رو گرفتم هم پشيمونم.اين هم می شه يه دردسر تازه ويه فکر به فکرهای شبانه ام اضافه می کنه.وای که اين دنيای آدم بزرگا چقدر عجيبه!!! اگه آدم هيچ دقدقهء خاطری نداشته باشه راستی...اون وقت....اصلا زندگی ...مگه می شه...وا..؟؟!!!

هم معنی ها

با نردبانهايي که به خورشيد می رسند
ديگر بادبادک هوا کردن مسخره است.
-هواپيما با اين همه صدا-
ديگر وازه های جلد را هم نمی توان پر داد
گرچه به آمدنشان و پيام رسانی آنها شک ندارم.
من معتقدم بامهای بلند را بي جهت نساخته اند.
شايد برای من
که نه قد بلندی دارم
نه هواپيما نه وازه
نه شک ندارم
صدای من به بلندی ساختمانهای شهرم می آيد
مثل برج به آسمان.

2002/08/15

يه چيزی شبيه ساعت

من يه ساعت ديواری دارم که وصلش کردم کنار تختم -با ميخ- طوری که هر وقت از خواب بيدار شدم بتونم ببينمش.معمولا شبی دو سه بار از خواب بيدار می شم و يه نگاه به ساعتم می کنم.
چند وقت پيشا ساعتم به طور کاملا تصادفی خوابيد اونم درست وقتيکه من هم خواب بودم و بی خبر.در اين فاصله من هی از خواب بلند می شدم و نگاهی به ساعت می کردم و هر بار هم ساعت دوونيم بود.من سه بارخوابيدم و پا شدم و ساعت هنوز دوونيم بود. منم که خواب بودم اصلا نفهميدم چی شده بنا براين يه مسئلهء مهم رو هم از دست دادم.....
اين ساعت از اولش هم مشکل داشت.يه نگاه به باطريش انداختم و بی هيچ ترديدی به اين نتيجه رسيدم که باطری می خواد پس....
فردا شبش ساعت باز خواب موند.بعد از کلی عقب جلو کردن بالاخره به اين نتيجه رسيدم که ساعت خراب شده وگرنه چه دردی داره که کار نمی کنه.از اون روزی که ساعت رو از تعميرگاه آوردم تقريبا - دروغ چرا دقيقا- درست کار می کنه اما با خاطرهء اون شب که ساعتم روی دوونيم گير کرده بود-والبته يه مشکل خصوصی رو هم برای من به وجود آورد- ديگه از اون شب با نگاه کردن به ساعت قانع نمی شم که ساعت حتما اونيه که داره نشونم می ده و حتما ساعت مچی ام رو هم نگاه می کنم.
حالا اين رو چرا گفتم.می خواستم در مورد يه سری آدما حرف بزنم که راستی راستی با يه دروغ کم اهميت باعث می شن که آدم ديگه هيچ وقت بهشون اعتماد نکنه هر چند پيش بهترين تعميرکارا ببردشون.

2002/08/13

پناهگاه

وقتی که بر می گردی
با نفسهای بريده ات از ميان راه رسيدن تا اوج
يک لحظه احساس می کنم
در سردرگمی سالهای ابتدايی
دوباره به جنگهای صليبی
و کمکهای جهانی محتاج شده ام.

از مزار هر کشته که تو کردی
نازکترين ساقها می رويد و امن ترين نگاهها
و گرچه آغوشت
ايمن تر از پناهگاههای زمان جنگ نيست اما
به گرمی بستر مادرم
هنگام ترس آلودگی کودکی ام می ماند.

اين تجربه ای ست تکراری
برای تو که اين بار
با من سر فرار داری از اين اردوگاه
که شبانه ترک کردنش
بسيار آسان تر است از
خوابيدن در آغوش هوس آلودهء تو.

2002/08/12

قدردانی

بالاخره يه دستي به سر وشكل وبلاگم کشيدم.البته به لطف احسان و خاطرات.حالا موندم چی بنويسم البته ناگفته اينقدر دارم که اگه بخوام بگم همه خسته می شن به خاطر همين گفتم يه کم به وبلاگم ور برم شايد يادم بياد چی می خوام بگم. بر می گردم.

روزنگار

بعضی وقتها آدم خودش هم نمی دونه چشه مثل الان من. از بس که تو اين شهر خراب شده اسباب اعصاب خوردی وجود داره.خدايی اين ترافيک خودش به تنهايی می تونه اعصاب خون سردترين آدمای شهرو يکی کنه.ديروز پشت چراغ قرمز رديف اول ايستاده بودم چراغ که سبز شد يه نفر چراغ قرمز رو رد کرد داشت مي رفت که ماشين کناری من رفت جلوش ايستاد و اين کارو انقدر ادامه داد تا چراغ سمت من قرمز شد بعد خودش رفت و من يه سه دقيقه ای بی خودی پشت چراغ نگه داشت.به قول يکی از رفيقام تنها چيزی که برای ما اهمیت نداره حق و حقوق ديگران که همه هم فکر می کنيم که رعايت می کنيم ولی خودمون بهتر از همه می دونيم که دروغ می گيم.

2002/08/11

طرح

خدا مرا خواهد بخشيد
می دانم
آنگاه به خودم خواهم گفت:
گناه من چه بود؟!

شبزاده

شتاب شب را اندوهی نيست
در التهاب دوری از خورشيد
شبزاده زودتر خواهد مرد گر همخوابه ای نباشدش
امشب در تمنای تکراری بسترت
پيکرنحيف مرا مجوی
سپيده دميد
همکيشان
صبح بخير.

2002/08/09

وجدان درد

چند سال پيش يک روز به خاطر خدا سعی کردم دو تا از پيراهنهای نوی خودم را هديه بدهم به آنهايی که احتياج دارند اما درست وقتی قصد اين کار را داشتم انگار يک نفر پشت گوش من گفت:"بی خيال بابا هزار تای ديگه هستن که اين کارو بکنن."
اين اولين باری نبود که من صدای يک نفر را می شنيدم که پشت گوش من چيزی می گفت اما اولين باری بود که به حرفش گوش می دادم.
چند روز پيش داشتم از سر خيابان خودمان رد می شدم ويک نخ سيگارمالبرو هم لای انگشتانم بود,سه چهار متر اون ورتر من يک ماشين دختر بچهء پنج شش ساله ای را زير گرفت و فرار کرد.من هم تا تمام شدن سيگارم سر کوچه ايستادم واطرافم را زير نظر گرفتم وراهم را ادامه دادم.
اين دفعه هرچی گوشم را تيز کردم تا صدای يک نفر را بشنوم موفق نشدم.
هنوز هم دقيقا يادم نمی ياد آخرين باری که اون صدای ناشناس را شنيدم کی بود.

ناآموخته

به لبانت بوسيدن بياموز*
پيش از آنکه
جوشش احساساتش را گاز بگيرد.
برای من و دستانت حرارتی بساز
به گرمی تابستانهای خيابان انقلاب.

ما همگی با هم برابريم
حتی من و تو
که کاملا با هم فرق داريم
تنها شبا هت من و تو
رنگ چشمهايمان است
آن هم به بهانهء آبی بودن آسمانی
که به آن خيره شده ايم
نگران نباش
ستارهء من ستارهء توست
مثل سهم شيرينی بچگی هايمان.

زياد به خودت سخت نگير
سهم من فقير کنار توی عابر
بيش از يک سکهء ده تومانی نيست.

هوای گرم تابستان
لبان خون آلود تو
و من فقير خيابان گرد
در انتظار رد شدنت
تا سهم تمام بوسه های ناآموختهء مرا
خيرخواهانه بدهی.

*اين جمله از علی رفيعی است.

حلقه

دستم را بلند می کنم
حلقه را می گيرم
دستم می کنم؟
زير همه چيز می زنم
حالا پرواز می کنم.

2002/08/05

نفس

ضربان قلب پر شور من
موسيقی صبحدم است
برای بيداری خروسها
و نفسهای پی در پی تو پس هر بوسه
ادامه دهندهء شب رويايی من.
با اينهمه عشق صبح هرگز نخواهد دميد
.

دو کلام حرف حساب


خيلی دلم مي خواست مثل خيلی های ديگه می تونستم حرفامو بدون حاشيه روی مقدمه چينی بگم اما خب همه که نمی تونن يه جور باشن. با اينهمه نوشتن اين چيزايی که هر کدومش بخشی از احساسات يه آدم مثل بقيه آدمای بلاگ نويسه يه جورايی من و آروم مي کنه .البته برام خيلی مهم که ديگران در مورد نوشته های من چی می گن.