2002/08/17

دنيای آدم بزرگا

بالاخره منم يه روز به اين نتيجه می رسم که بي خيال وبلاگ نويسی بشم.آخه اين چه درديه که افتاده به جونم.من يه چند ماهی بود خوانندهء نصبتا خوبی بودم هر شب وبلاگهای مورد علاقه ام رو می خوندم و شبها هم با خيال راحت سرمو زمين می ذاشتم.حالا شب به شب اگه نيام پای اين زهره ماری نشينم شب خوابم نمی بره.دروغ نگم الان يک ماهی می شه که هيچ شعر تازه ای هم ننوشتم واين خودش برای من يه دقدقهء بزرگه.تازه الان از اينکه دنبال کارهای چاپ نوشته هام رو گرفتم هم پشيمونم.اين هم می شه يه دردسر تازه ويه فکر به فکرهای شبانه ام اضافه می کنه.وای که اين دنيای آدم بزرگا چقدر عجيبه!!! اگه آدم هيچ دقدقهء خاطری نداشته باشه راستی...اون وقت....اصلا زندگی ...مگه می شه...وا..؟؟!!!

No comments: