راستي راستي زندگي چقدر بي خود شده.(امروز از رو دندهء چپ پاشدم)صبح كه ميشه هيچ اشتياقي واسه از خواب پاشدن ندارم. شب كه ميشه هيچ اشتياقي واسه خوابيدن ندارم.ظهر كه ميشه هيچ اشتياقي واسه ناهار خوردن ندارم.بسه ديگه فكر كنم به عمق فاجعه پي بردين.راستش نمي دونم چندتا آدم مثل من بين خواننده هام وجود داره اما من الان تو يه وضعيتي هستم كه اصلا نمي دونم چي كارم؟ چند سالمه؟ كي ام؟چي ام؟....ببخشيد شما؟!
حالا كه دقيق فكر مي كنم مي فهمم كه من يه كمي دارم ديونه مي شم و اين اصلا مختص من نيست چون الان تقريبا نصف اطرافيانم يه قدم هم از من جلوترن.آخه من نمي دونم تو وبلاگي كه از اول مي خواستم فقط شعر بنويسم چرا اين گل واژه ها رو مي نويسم.مادربزرگم خدا بيامورز وقتي مي ديد دارم مثل الانم بهانه هاي الكي مي گيرم مي گفت تو دردت يه چيز ديگس درمونت هم يه جاي ديگه الان بري يه تلفن بزني خوب مي شي.نمي دونم شايد حق با مادربزرگم بود......اي بابا گرهام بل هلم نده...
2002/08/21
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment