چند سال پيش يک روز به خاطر خدا سعی کردم دو تا از پيراهنهای نوی خودم را هديه بدهم به آنهايی که احتياج دارند اما درست وقتی قصد اين کار را داشتم انگار يک نفر پشت گوش من گفت:"بی خيال بابا هزار تای ديگه هستن که اين کارو بکنن."
اين اولين باری نبود که من صدای يک نفر را می شنيدم که پشت گوش من چيزی می گفت اما اولين باری بود که به حرفش گوش می دادم.
چند روز پيش داشتم از سر خيابان خودمان رد می شدم ويک نخ سيگارمالبرو هم لای انگشتانم بود,سه چهار متر اون ورتر من يک ماشين دختر بچهء پنج شش ساله ای را زير گرفت و فرار کرد.من هم تا تمام شدن سيگارم سر کوچه ايستادم واطرافم را زير نظر گرفتم وراهم را ادامه دادم.
اين دفعه هرچی گوشم را تيز کردم تا صدای يک نفر را بشنوم موفق نشدم.
هنوز هم دقيقا يادم نمی ياد آخرين باری که اون صدای ناشناس را شنيدم کی بود.
2002/08/09
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment