2002/08/22

غزلي براي گل آفتاب گردان

خيلي دوست داشتم اين شعر مال من بود.

نفست شكفته باداو
ترانه ات شنيدم
گل آفتاب گردان!

نگهت خجسته باداو
شكفتن تو ديدم
گل آفتاب گردان!

به سحر كه خفته در باغ صنوبر و ستاره
تو به آبها سپاري همه صبر و خواب خود را
و رصد كني ز هرسو ره آفتاب خود را.

نه بنفشه داند اين راز نه بيد و رازيانه
دم همتي شگرف است تو را درين ميانه.

تو همه در اين تكاپو
كه حضور زندگي نيست
به غير آرزوها
وبه راه آرزوها
همه عمر جستجوها.

منو بويهء رهايي
و گرم به نوبت عمر
رهيدني نباشد
تووجستجو
و گر چند رسيدني نباشد.

چه دعات گويم اي گل!
تويي آن دعاي خورشيد كه مستجاب گشتي
شده اتحاد معشوق به عاشق از تو رمزي
نگهي به خويشتن كن كه خود آفتاب گشتي!


دكتر شفيعي كدكني

No comments: