2012/04/18

فراموشی

من با تمامي روح خسته ام
زندگي مي كنم
با رنجهايي كه اين روزها
تاريخ مصرفشان گذشته است
براي من اما
تاريخ صحنه اي تكراري ست
سراسر ارتباط همگن و پيوسته
دردهايم حالا تازه تازه
نو شده اند
با اين كه من روزهاست
كه
در گنجهء خاطرم چال كردمشان
روزگار بامن شوخي مي كند
مي دانم
من اما آدمي هستم كاملاً جدي

درد

جایی درونم درد می گیرد
وقتی کنارمی
با زخمهای نیمه باز سر می کنم
تا خدایی ناکرده مرهم نخواهم
از پنجه های نحیفت
چرا که می دانم
دوباره سر باز می کند
روزی جایی با دردی تازه