2004/05/28

شهرنشينی

حالا صبحها
ساعت از پنجره ام طلوع می کند
من اما آمدن خورشيد را انتظار می کشم
اگرچه میدانم دير ميرسم

2004/05/05

تابوت

به هیچ کجا بند نیستم
به ستون های قرص آسمان حتی
پایم به زمین گیر کرده است
هرچند سربه هوا شده ام
لای کتاب قطور زندگی ام
چون قربانی معابد گیر کرده ام.
صدای نفس های تاریخ را می شنوم
و ضرب ثانیه شمارش را احساس می کنم
دارد میخ ها را یکی یکی سفت می کند
محکمتر