مرد مصلوب کنار جاده ی پرغبار انتظار می کشد تا اسطوره شود برای آنانکه که خاموش در خانه اشک می ریزند چه سود از این همه آه وقتی از دستانت تنها پاک کردن اشک هایت را می خواهی
چقدر حرف دارم با تو كه اين روزها گوشت پر است از هياهوي شهر روزي اما نه خيلي دور هياهوي من و تو با هزار آرزوي گل انداخته گوش شهر را كر كرده بود يادت هست؟
زمین زیر پای منی فراخ و سترگ به تو می بالم چونان که تو به من کسانی اما دور یا نزدیک سهم مرا از تو بالا کشیده اند اینگونه است که این روزها به هر دری می زنم تا از تو آواره شوم