2009/12/29

آخر بازی

عاشقان سرشکسته گذشتند،

شرم‌سارِ ترانه‌های بي‌هنگامِ خويش.

و کوچه‌ها بي‌زمزمه ماند و صدای پا.

سربازان شکسته گذشتند،

خسته بر اسبان تشريح

و لَتّه‌های بي‌رنگ غروری نگون‌ساربر نيزه‌های‌شان.

تو را چه سود

فخر به فلک بَرفروختن

هنگامي که

هر غبارِ راهِ لعنت‌شده

نفرين‌ات مي‌کند؟

تو را چه سود از باغ و درخت

که با ياس‌ها

به داس سخن گفته‌ای.

آن‌جا که قدم برنهاده باشي

گياه از رُستن تن مي‌زند

چرا که توتقوای خاک و آب را

هرگز باور نداشتي.

فغان! که سرگذشتِ ما
سرودِ بي‌اعتقادِ سربازانِ تو بود

که از فتحِ قلعه‌ی روسبيان بازمي‌آمدند.

باش تا نفرينِ دوزخ از تو چه سازد،

که مادرانِ سياه‌پوش

ــ داغ‌دارانِ زيباترين فرزندانِ آفتاب و باد ــ

هنوز از سجاده‌ها

سر برنگرفته‌اند!

احمد شاملو

1 comment:

بهروز یله said...

افرین به این انتخاب تشکر