تا صدا می زند مرا
آفتاب در قلبم طلوع می کند
و کودکی ام چون تصاویر مبهم
پشت شیشه های رنگی
پلان به پلان پخش می شود
یک نفر انگار با من سر شوخی دارد
که هر روز با صدایی خاطره انگیز
مرا در دالان آرزوهای نیافته ام
پای تماشای سکانسهای زندگی ام
میخ می کند
مثل روز روشن است
که تو سالهاست بازیگر تمام نقشهای زندگی ام شده ای
حالا چرا طفره می روی
این آخرین سکانس هم کارتوست
خورشید را پس کوهای غروب نهان کن
No comments:
Post a Comment