با احتساب امروز
24 سال است که در انتظار رسيدن نامه ای هستم
که حتی اگر با پست پيشتاز هم بيايد فردا به دستم خواهد رسيد.
وقتی هر روز صفحه ترحيم روزنامه ها را مرور کنی
حتما يک روز نوشتهء تکان دهنده ای خواهی ديد.
روی دستگيرهء در
لباسهای من به نشانهء تنهايی ناشی از خستگی مفرط آويزان است.
بجای نامه ای که سالهاست در انتظار رسيدنش
تمام روزها و شبها را پس وپيش کرده ام
در پاکت پستی برايم جالباسيی بفرست
با ذهنيت اين واقعيت
که من تمام لباسهای تنهايی ام را در آورده ام
آنگونه که وقت عشق بازی ست.
2002/07/31
2002/07/30
خاک سپاری
کلاهم را بر می دارم
به علامت احترام
به تمام آنها
که گل رويم می ريزند و خاک.
(به بها نهء در گذشت پدرم)
به علامت احترام
به تمام آنها
که گل رويم می ريزند و خاک.
(به بها نهء در گذشت پدرم)
2002/07/24
دار
تنها و بی کس و بی يار و بی اميد
در گوشه ای نشسته و اندوه می خورم
در ظرفی از گذشتهء عمرم عذاب روح
تنها خوراکی ناخوردهء من است
از دور دور دور
از آن گذشتهءتاريک و بی چراغ
تا اين زمان که دگر مرده ای شده ام
هرگز چنين غريب به کنجی نبوده ام
در لحظه لحظهء تاريکی و سکوت
در اوج بی کسی چند سال پيش
هرگز چنين ز بودن خود نااميد و سرد
در کنج سرد زمستان نمرده ام
-از من خزان که سهل سرما گذشته است-
در آخرين لحظات اميد و عشق در پای چوبهء داری که سالها
خود را برای رفتن بر اوج بودنش آماده کرده ام
تنها به رفتن عمری که در خيال
عشق تو را به سان خدايی ستوده ام اندوه می خورم
سر را به حلقه ای که خودم سالهای قبل
در حسرت تو و سرگشتگی خويش
در لحظه های خامش و تاريک ساخته ام
بی ترس و بی هراس بر دار می کنم
در زير پای سست خود آخرين چراغ اميد وحيات را
با يادسرد تو خامو ش می کنم
تا ديگر از تو و عشق دروغ تو آسوده از عذاب
جان را رها کنم
در گوشه ای نشسته و اندوه می خورم
در ظرفی از گذشتهء عمرم عذاب روح
تنها خوراکی ناخوردهء من است
از دور دور دور
از آن گذشتهءتاريک و بی چراغ
تا اين زمان که دگر مرده ای شده ام
هرگز چنين غريب به کنجی نبوده ام
در لحظه لحظهء تاريکی و سکوت
در اوج بی کسی چند سال پيش
هرگز چنين ز بودن خود نااميد و سرد
در کنج سرد زمستان نمرده ام
-از من خزان که سهل سرما گذشته است-
در آخرين لحظات اميد و عشق در پای چوبهء داری که سالها
خود را برای رفتن بر اوج بودنش آماده کرده ام
تنها به رفتن عمری که در خيال
عشق تو را به سان خدايی ستوده ام اندوه می خورم
سر را به حلقه ای که خودم سالهای قبل
در حسرت تو و سرگشتگی خويش
در لحظه های خامش و تاريک ساخته ام
بی ترس و بی هراس بر دار می کنم
در زير پای سست خود آخرين چراغ اميد وحيات را
با يادسرد تو خامو ش می کنم
تا ديگر از تو و عشق دروغ تو آسوده از عذاب
جان را رها کنم
ناقوص
نشاط از شهر رفته بود که من رسيدم
در گير و دار باز کردن کوله راه راهی
که در هيچ کجايش هيچ کس
ترانه های عاشقانه نمی خواند!
تابو تهای متحرک
و ناقوس کليساها
که هر روز چندين بار و هر بار به بهانهء تولد فرزند تويی می نواخت
که آبستن مردن بودی.
نشاط از شهر رفته بود که من رسيدم
و از پس کولهء شادم
پيغام عاشقانه ای خواندم با مضمون هزاران گل سرخ
و آواز دحترکان شادی
که در هياهوی ضرب آهنگ سکوت انسانهای متحرک
و روياهای ناقوس وار تو خشکيد.
نشاط از شهر رفته بود و من...
برايت پيام تسليتی می فرستم
و تو حتما قبول می کنی.
Subscribe to:
Posts (Atom)