2002/07/24

دار

تنها و بی کس و بی يار و بی اميد
در گوشه ای نشسته و اندوه می خورم
در ظرفی از گذشتهء عمرم عذاب روح
تنها خوراکی ناخوردهء من است
از دور دور دور
از آن گذشتهءتاريک و بی چراغ
تا اين زمان که دگر مرده ای شده ام
هرگز چنين غريب به کنجی نبوده ام
در لحظه لحظهء تاريکی و سکوت
در اوج بی کسی چند سال پيش
هرگز چنين ز بودن خود نااميد و سرد
در کنج سرد زمستان نمرده ام
-از من خزان که سهل سرما گذشته است-
در آخرين لحظات اميد و عشق در پای چوبهء داری که سالها
خود را برای رفتن بر اوج بودنش آماده کرده ام
تنها به رفتن عمری که در خيال
عشق تو را به سان خدايی ستوده ام اندوه می خورم
سر را به حلقه ای که خودم سالهای قبل
در حسرت تو و سرگشتگی خويش
در لحظه های خامش و تاريک ساخته ام
بی ترس و بی هراس بر دار می کنم
در زير پای سست خود آخرين چراغ اميد وحيات را
با يادسرد تو خامو ش می کنم
تا ديگر از تو و عشق دروغ تو آسوده از عذاب
جان را رها کنم