تو راه را می دانستی و لب بستی
جدال بر سر آمدن،نیامدن نبود
ما در رسیدن شک کردیم
و حالا من در پایان ایستاده ام
و تو ساکت...هنوز
آه اگر می گفتی آنچه را که زودتر باید
خورشید را روشن می کردم
تا ببینی راه را شاید
اینهمه عمر برای پیمودن این اندک
قتل روزهای خوشی است
جزای آنکه نگقتیم شکر روز وصال
شب وصال نخفتیم لاجرم ز خیال
3 comments:
افسوس روزهای رفته و حسرت قتل ثانیه های گذشته چه حاصل باید که از نو فکری کرد تا حال و آینده هم حسرت نشده
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ حق ناله تلخی زد و بگریخت
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
baba aks,
Post a Comment