2008/07/06

پدرانه

در راهی با نشانه هایی از من
می خواهی نشانم دهی آنچه را که باید بدانم
آنچه را که تو داری و من نیز داشتم
.آنچه را که فرو خوردم
این روزها تنها
حس خوب داشتنت سرگرمم میکند
اما تا آمدنت
تا لذت دیدن و قد کشیدنت
من انتظار را با طعم سیگار و قهوه فرو می برم
گرچه میدانم
روزی برابر چشمانم
- جوان و شاداب -
تاریک می شوی
و طراوت دستانت در دستان من
دستان من
.
دستان من
.
.که سرد می شوند

3 comments:

Mohsen Sarmadi said...

برای بغض آخر قصه، خيلی زوده
فصل های نخونده ی زيادی مونده
قهوه ات را کمی شيرين تر بنوش

Anonymous said...

salam pedar,
khoobe vali ba Mohsen sarmadi kamelan movafegham.
take care
raana

Tasvir Yek Zan... said...

baba be shadiyash fekr kon ghoseh hamisheh hast