2003/05/07

پژواك

سرگردان زمانه ي خويشم
اسير لحظه هاي نيامده.
آه چقدر تشنه ام
و چقدر خسته!

- زندگي سرشار از لحظه هاي تشنگي است -

انگار پشت تمام ديوار ها يك نفر بي وقفه مرا مي خواند
شايد براي رفتن
كفشهايم را هم داشته باشم
اما دليلي براي صدايت نمي يابم.

سرگردان زمانه ي خويشم
بي اشتياق پيدا شدن
رها شدن
و رسيدن.

آسوده مردنت ، آنقدر نا منتظر بود
كه ديگر صدايت برايم
و نفسهايت براي طبيبان
دليل بودنت نيست.

سرگردان زمانه ي خويشم
تشنه ، خسته و گرسنه
اما صداي نفسهاي تو را مي شنوم
كه در انديشه ي رهايي از نبودنت
مرا مي خواني...
"اي كاش مي توانستم بازگردم"