2002/09/24

روزنگار

وقتي پاييز شروع ميشه اونقدر خاطرات من زنده ميشه كه ديگه فرصت فكر كردن به چيزاي ديگه رو ندارم.ياد روزايي كه با يارم زير بارون و روي برگهاي خشك راه مي رفتم.روزايي كه براش شعر مي خوندم و گاهي ترانه،آخ كه چقدر دلم ميخواد هر روز عصر برم دنبالش از سر كار بيارمش،براش يه شاخه گل سرخ بخرم و دوباره براش شعر بگم.آقا قدر سلامتي خودتون رو بدونين،همين قدم زدن ساده يه لذتي داره كه نگو.حالا شعر از خود خوديم براتون مينويسم.

كفشهاي لنگه به لنگه براي آدمهاي لنگ.
تنها به بهانهء هم قافيگي.
مادر براي بزرگ كردن من
تمام سعيش را كرده است
گناه او نيست اما من بيشتر از اين بزرگ نشده ام
بي شك خدا براي اين همه كوتاهي دليل قانع كننده اي دارد
در عوض
خواهرم وقتي به خانهء شوهر مي رفت
آنقدر بزرگ شده بود
كه با آرزوهاي نيامدهء داماد برابري مي كرد.

اين اصلا انصاف نيست
دختران شهر من
تنها به بهانهء بزرگي
جرات نشمردن هر روز تقويم را كه بخواهند دارند.
در عوض من و امثال من
جرات ناديده گرفتن هيچ يك از چوب خطها را نداريم.
كاش مادرم مرا هم بزرگ ميزاييد
آن وقت من هم با جسارتي كه ميافتم
براي تما عروسيهاي شهر
آواز مبارك باد ميخواندم و
آنها در شاد ترين شب زندگيشان
-شايد-
مرا هم سهيم ميكردند.

No comments: