اين روزها وبلاگ من خيلی غم انگیز شده البته به خاطر وضعیت روحی منه.با این همه امروز یه شعر می نویسم که جدیده. البته امیدوارم در موردش نظر بدید تا ایرادامو بفهمم.
فراموشی
وقتی دلم ميگيرد
پايم می لنگد
نفسم تنگ می شود
و مثل چراغهای پاييزی شهر سو سو ميزنم
-در آستانهء خاموشی-
برای همهء دردهايم قرص آورده اند
و از روی ترحم
بجای تمام کسانی که آرزو دارم
مرا نگاه می کنند.
وقتی با اين سرعت که من
می توان چاق شد
راه نِيمی از مشکلات زناشويی هموار می شود.
پزشک معالجم
برای هم آغوشی ام با تو
دارويی نوشته است
-ضد خواب-
شايد لذت بوسيدنت را
دوباره به ياد بياورم.
2002/09/26
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment