2002/11/28

محاكمه



افسوس كه هيچ مدركي
براي دوستت دارم هايي كه گفته ام نمي يابم
ورنه تو
با اتكا به وكيل پايه يكت تنها
با يك درجه تخفيف
به حبس ابد محكوم مي شدي!

وقتي لازمه بايد نباشي و اين خيلي بده كه كسه ديگه اي بايد اين رو تشخيص بده كه تو ِكي بايد باشي و كي بايد باشي.فكر مي كنم حالا بهترين موقع براي نبودنه.گرچه هيچ كس هنوز نيومده بهم بگه كه نبايد باشم.اما خودم بهتر مي دونم كه اينجا كه من الان هستم ديگه جاي من نيست.خيلي بزرگه.اون كسي كه بايد ميومدي و مي گفتي جايت سبز و خدانگهدار.

بابا تو ديگه کی هستی

تاريخ تولدش رو اگه نگاه کنی قطعا بيش از سه چهار روز سن نداره اما عمر نوشته هاش خيلی بيشتر از اينهاست.گرچه وبلاگش يه نفره است اما همه ما توش جا می شيم.

2002/11/25

بی مقدمه

- امروز نوبت توست.پاشو برو دوتا نون بگير.
: ای بابا بی خيال سر صبحی. به محمود بگو.
- اون ديشب دير خوابيده.
: به من چه. ما که همگی با هم رفتيم واسه خواب.
- اون بيچاره هزار و يک مشکل داره.مگه يادت نيست اون روزی که اومد.از دست غرغرای زن و بچه هاش اونقدر شاکی بود که زود پريد تو.
: مگه من مشکل ندارم.غصه ندارم.منم شبا خوابم نمی بره.بچه هام هر چی دارن از صدقه سره منه.از بدبختی هايی که من کشيدم.اون وقت يه سری نميان به من بزنن.
- بی خيال بابا.حتما سرشون شلوغه.ناراحت نباش می آيند.
: ببين مارو کجاها بردی.ياد غمم وغصه هامون افتاديم.اگه بی خيال نون تازه می شدی صبح مارو هم خراب نمی کردی.
- آخه اصلا نون نداريم.چه کوفتی بخوريم؟
: می گم اين چيزا که تازه گذاشتن رو اتاقمون خيلی سنگينه ها نه؟!!
- آره فکر کنم.حرف عوض نکن...

ۀ
= مامان بيا پيداش کردم.اينجاست.
* ا.آره خودشه چه خوب شد درستش کردن.سنگ هم گذاشتن.
(تق تق تق) بسم الله الرحمن الرحيم الحمد الله....

2002/11/21

ترک

از ته فنجان من
خطوط به هم پيوسته خواند
و از روی ديوارهء تو
نقش برجستهء يک فراموشی
با رنگهايی که در هزاران سال پيش ساخته شده اند.

- اين يک نقاشی قديمی است
و اينجا قصر فرعون
ظاهرا در اين قسمت خدايگان را می پرستيدند.

در کف دستان خاک آلودهء من
باز هم خطوط پيوسته ای است
که بی شک به هم می رسند
و در ته فنجان تو
فاصله هايی بی معنی که تا صورتت بالا آمده اند.

با اين همه من ديگر ايمان نمی آورم
شايد اين بار فرعون چاره ساز باشد.
اما تو
تو ترديد کرده ای
می دانم
ايمان می آوری
به ترک هايی که تا لبهء فنجانت بالا آمده اند.

خواهش می کنم برداشت خودتون رو از اين شعر برايم بنويسيد.

2002/11/19

انجام وظيفه


تو زادهء دستان منی
مخلوق خوابهای شبانه و روياهای کودکانه.
غذای روح يک بيمار روانی
آهسته و روان
روی سنگفرش دارالمجانينی
که انتهايش معلوم نيست.

- ته خيابانهای پيچ وا پيچ
صدای خش خش برگهای دوباره مرده-
وگربهء چشم دريدهء ولگرد
که نامه های عاشقانهء مرا می بلعد
خلقت چند ساله ام را می ربايد
تا شايد توله های حريصش
لطافت پوستت را درک کنند.
- سهم همهء گرسنگی شان را -

اگرچه من
- با اين همه تامل-
صاحب بی ادعای اولين رضايت توام
اما تو سهم تمام توله های گرسنه ای
سهم همهء چشم دريده ها.

در پيچ در پيچی ی شعرهای من
تنها خواب قسمت تو خواهد بود
رويا!

2002/11/17

يه داستان ترسناک

-با اين تاريکی چيزی معلوم نيست
-يه ذره جلوتر
-می ترسم
-خاک بر سر ترسوت از چی می ترسی
-احمق از تاريکی
-آخه تاريکی ترس داره
-اگه راست ميگی خودت بيا
-اگه می تونستم که به تو نمی گفتم
-چه طور می تونی لی لی بری چايی بريزی؟!
-ببين حالا يه کار ازت خواستم.من از اون اولش هم می دونستم تو منو دوست نداری
-دوباره شروع کن خوب!
-من می ترسم. اين قدر سر به سرم نذار
-صبر کن صبرکن خودم اومدم.اين لباسهای من کجاست
-همون گوشه
-پيداشون کردم.اومدم.بده من ببينم.تا صفحهء چند خونده بوديم؟
-....

2002/11/15

شبنامه



مهم اينه که اونی که بايد بدونه می دونه که من می دونم.
همين ديگه!

2002/11/14

THE OTHERS

ديگه صبح شده بود بايد از رختخواب بيرون مي آمدم .هرچي سعي كردم پايم را از روي تخت بگذارم زمين نشد يعني پام به زمين نمي رسيد،يه دفعه به خودم اومدم.كف اتاقم نبود،حتما اشتباه مي كردم،دوباره دقت كردم.نه! راستي راستي اتاقم كف نداشت.حالا چي كار كنم دمپايي روفرشي هام!
اينقدر دوستشون داشتم كه نگو! ناچار پتو را رو خودم كشيدم و سعي كردم بخوابم شايد زود تر بيدار ميشدم و مي ديدم كف اتاقم دمپايي هام كنار هم به خواب رفتند.

2002/11/13

گناه تو

یك شعر وزن دار و قديمي از خود خوديم

دست من اگر نمي رسد به دست تو
دستهاي سرد تو مقصرند
چشم من اگر غريب و بي محبت است
چشمهاي بي محبت تو باعثش شدند
بيش از اين گلايه از دلم نكن
من دوباره سعي مي كنم
من دوباره يك ترانهء قشنگ
صرف لحظه هاي تلخ مي كنم
اين دوباره من ، دوباره يك نظر
اين دوباره يك دوبيتي ، يك غزل
اين دوباره يك هديه ، يك چراغ
اين دوباره من و تكه هايي از دلم نثار تو
اين دوباره دست من در انتظار دست تو
اين دوباره چشم من در انزواي چشم تو
دست خستهء مرا بگير
چشم پر محبت مرا ببين
اين دگر تلاش آخر من است
آخرين گل شكفتهء مرا بچين.

مرخصي اجباري

از همهء دوستاني كه نبودن من رو مثل بودنم تحمل كردند سپاس گذارم.علت غيبت من خرابي دستگاهم بود با اين همه يك شعر زيبا براي شروع مجدد از قيصر امين پور دارم.

پيشواز

چه اسفندها..آه!
چه اسفندها دود كرديم
براي تو اي روز ارديبهشتي
كه مگويند روزي خواهي آمد
از همين راه!

2002/11/07

زنداني

روزهاست كه روزها را مي شمرم
ديروز
وقتي به آن رسيدم
بي اختيار آن را نيز شمردم.

2002/11/05

ما کجا





دختران دشت!
دختران انتظار!
دختران اميد تنگ
در دشت بی کران
و آرزوهای بيکران
در خلق های تنگ
دختران خيال آلاچيق نو
در آلاچيق هايی که صد سال!
از زره جامه تان اگر بشکوفيد
باد ديوانه
يال بلند اسب تمنا را
آشفته کرد خواهد...

- وقتی اين شعر رو سروده فقط نوزده سال داشته!
خوش به حالش!
- باقی شعر رو حتما بخونيد.اگه داريد.اگه نداريد هم بگيد من بنويسم.

شب درد

خيلی وقت ميشه که حرفهای دلم رو خارج از شعر ننوشتم.اما ديگه صبرم تموم شده.هر چی ميخوام به روم نيارم که پام شکسته و هزار تا بدبختی دارم بازهم نميشه و شبها خوابم نمی بره.به زور قرص و دارو هم نميشه.الان اينقدر دلم مي خواست يه نفر کنارم بود و به حرفهام گوش می داد.بعضی شبها آدم بس که تنهاست اميد صبح شدن رو فراموش ميکنه. مثل امشب من.دارم به اين فکر می کنم که 34 تا از اين فرداها بايد بياد تا من دوباره برم دکتر تا شايد پام رو باز کنه.آخ 17 آذر کی می رسه؟ديگه کم آوردم.تازه پام رو که باز کنم هوارتا کار نصف و نيمه دارم که بايد تموم کنم.اهالی تورو خدا برام دعا کنيد ميگن خوبه!

2002/11/04

ناآموخته




به لبانت بوسيدن بياموز*
پيش از آنکه
جوشش احساساتش را گاز بگيرد.
برای من و دستانت حرارتی بساز
به گرمی تابستانهای خيابان انقلاب.

ما همگی با هم برابريم
حتی من و تو
که کاملا با هم فرق داريم
تنها شبا هت من و تو
رنگ چشمهايمان است
آن هم به بهانهء آبی بودن آسمانی
که به آن خيره شده ايم
نگران نباش
ستارهء من ستارهء توست
مثل سهم شيرينی بچگی هايمان.

زياد به خودت سخت نگير
سهم من فقير کنار توی عابر
بيش از يک سکهء ده تومانی نيست.

هوای گرم تابستان
لبان خون آلود تو
و من فقير خيابان گرد
در انتظار رد شدنت
تا سهم تمام بوسه های ناآموختهء مرا
خيرخواهانه بدهی.

*اين جمله از علی رفيعی است.

- نمايَشنامه -





مردی کنار جاده ايستاده بود
و صدای ماشينها را تکرار می کرد
(باد هم می آمد)

فردا ماشينها می آمدند با اين صدا:
"ديشب مردی را باد برده است."

2002/11/03

التهاب




شتاب شب را اندوهی نيست
در التهاب دوری از خورشيد
شب زاده زودتر خواهد مرد
گر همخوابه ای نباشدش.

امشب در تمنای تکراری بسترت
پيکر نحيف مرا مجوی
سپيده دميد
همکيشان صبح بخير.