2002/11/17

يه داستان ترسناک

-با اين تاريکی چيزی معلوم نيست
-يه ذره جلوتر
-می ترسم
-خاک بر سر ترسوت از چی می ترسی
-احمق از تاريکی
-آخه تاريکی ترس داره
-اگه راست ميگی خودت بيا
-اگه می تونستم که به تو نمی گفتم
-چه طور می تونی لی لی بری چايی بريزی؟!
-ببين حالا يه کار ازت خواستم.من از اون اولش هم می دونستم تو منو دوست نداری
-دوباره شروع کن خوب!
-من می ترسم. اين قدر سر به سرم نذار
-صبر کن صبرکن خودم اومدم.اين لباسهای من کجاست
-همون گوشه
-پيداشون کردم.اومدم.بده من ببينم.تا صفحهء چند خونده بوديم؟
-....

No comments: