خيلی وقت ميشه که حرفهای دلم رو خارج از شعر ننوشتم.اما ديگه صبرم تموم شده.هر چی ميخوام به روم نيارم که پام شکسته و هزار تا بدبختی دارم بازهم نميشه و شبها خوابم نمی بره.به زور قرص و دارو هم نميشه.الان اينقدر دلم مي خواست يه نفر کنارم بود و به حرفهام گوش می داد.بعضی شبها آدم بس که تنهاست اميد صبح شدن رو فراموش ميکنه. مثل امشب من.دارم به اين فکر می کنم که 34 تا از اين فرداها بايد بياد تا من دوباره برم دکتر تا شايد پام رو باز کنه.آخ 17 آذر کی می رسه؟ديگه کم آوردم.تازه پام رو که باز کنم هوارتا کار نصف و نيمه دارم که بايد تموم کنم.اهالی تورو خدا برام دعا کنيد ميگن خوبه!
2002/11/05
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment