2002/10/29

زهر



آنقدر نبود که عکسم را در آن ببينم
وپشيمان شوم
سرکشيدمش!
حالا که کار شده
آيينه باران شده ام.

2002/10/24

تشکر و توضيح

از لطف و محبت تمام دوستان نسبت به نوشته هايم سپاس گذارم.مطالب اين وبلاگ متعلق به من است(کارم درسته نه!؟؟)منهای آنهايي که خودم ميگويم از کيست.بعضی از اشعار نوشته شده و نوشته نشده در اين صفحه به زودی در مجموعه ای چاپ خواهد شد.(آقا بيا حراجش کردم)

2002/10/21

لطفا يک اسم برايش بگذاريد



با سوت داور
من و تو دعوا می کنيم
بر سر يک نشان از خاطرات گذشته
از تکرار تاريخی روزهای سال
که گم کرده ايم.

با ضربه های محکم تو
مثل زنگ سرم دنگ می زند
همه کف می زنند
جيغ می زنند- سوت می زنند
وتو با صدای زنگهای ممتد من
برای دوباره باختن
سعی می کنی.

مشت می زنی
داد می زنی
سنگ می زنی.

وقتی که سوت می زنند
ما دوباره بر می گرديم
با خيسی عرقهای شرم و عصبانيتمان
با شروع صفحهء تقويم زندگی مان
با احساسات دست کاری شدهء مان.

من با تمام امتيازهايم
در انتهای فصل سالگردمان
از دستهای تو سقوط می کنم
و تو در صدر جدول برندگان جام
در خانهء شکستهايم
مدالهای رنگ رنگ مرا
قاب می کنی.

تشکر از دوستان

از همهء اونهايي که بنده رو شرمنده کردند صميمانه سپاس گذارم اميدوارم بتونم جبران کنم.



اين همه کلاه رو به احترام لطف شما برداشتم.(از سر مردم)

2002/10/19

تقويم تاريخ

بيست و چهار سال پيش در چنان روزی(منظور فرداست)جمعه 28 مهر ماه 1357 راس ساعت 12 ظهر در بيمارستان مدائن تهران نوزادهايی متولد شدند(يکی از اونها من بودم).وای!چه نازه!خدا نگهش داره!(منو می گفتند.)



ميگم من الان چند سالم ميشه؟24 يا 25
من که ميگم 18 سالم ميشه.
**************************************************
حالا از اينها گذشته چرا در مورد شعر های من نظر نميديد.
ديگه شعرامو نمي نويسما!

2002/10/18

الان کاملا جدی هستم

بی مقدمه ميرم سراغ اصل مطلب.ما آدمها عادت کرديم فقط حرف بزنيم.پای عمل که بياد وسط همهء ما کم مياريم.يکبار شده کلاهتون رو قاضي(نمی دونم چه شکليه)کنيد و بگيد آخه رو چه حسابي من فلان حرف رو زدم فلان کار رو شروع کردم فلان وعده رو دادم يا حتی فلان تصميم رو گرفتم که حالا زيرش بمونم.حالا خدا نکنه يکی پيدا شه که بخواد از ما انتقاد کنه!اون وقت با توپ پر و کاملا حق به جانب ميگيم که من تمام تلاشم رو کردم همينه که هست اصلا به تو چه مربوطه سر زياد!
من يه مطلب رو اينجا روشن کنم.پذيرفتن اين که آدم اشتباه کرده نميگم کاره سختی نيست اما اصلا بد و باعث کسر شاءن نيست.بلکه يه کارجسورانه ست که قطعا از عهدهء هر کسی بر نمياد.اولا هر کاری شدني ست و دوم اينکه هر آدمی يه مقدار توان داره.اگه فکر ميکنيد که فلان کار رو واقعا می تونيد انجام بديد حتما اگه وقت و نيرو بگذاريد می تونيد.با يه کم منطقی بودن ديگه لازم نيست بلف بزنيد يا شرمندهء کار انجام نشده ای بشيد که از عهدهء شما خارجه.
آقا اگه مرد عمل هستيد يا علی!

2002/10/17

مردود

انتظار می کشم
چشم می کشم - ابرو می کشم - صورت - رنگ.
انتظار می کشد
صورت می کشد
بدون چشم - بدون ابرو - بدون رنگ.

من صفر می گيرم
او هشت می شود
تنها تو
تويي که قبول می شوی
آفرين!
بيست!

2002/10/15

عجولانه

چشمهايش را بست ومرد
آن هم درست وقتی که سر جايش خوابيده بود
دستانم را که نگاه کردم
در يکی تفنگ بود
و ديگری نامه ای...
ای وای بازهم فراموش کردم!!

بابا من هم آدمم مثل بقيهء

من امروز به شدت دلم گرفته ياد همهء بد بختی هام يکجا افتادم. ولي اين شعر حافظ شش ساله که با منه.در شادی و غم و خصوصا تنهايي.تقديم به ...
موسيقی امروز وبلاگ هم اينه.

نيست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم ار يار شود رختم از اينجا ببرد

کو حريفی کش سرمست که پيش کرمش
عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد

باغبانا ز خزان بی خبرت ميبينم
آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد

رهزن دهر نخفتست مشو ايمن ازو
اگر امروز نبردست که فردا ببرد

در خيال اين همه لعبت بهوس می بازم
بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد

علم و فضلی که بچل سال دلم جمع آورد
ترسم آن نرگس مستانه بيغما ببرد

بانگ گاوی چه صدا باز دهد عشوه مخر
سامری کيست که دست از يد بيضا ببرد

جام مينايي دل سد ره سنگ دليست
منه از دست که سيل غمت از جا ببرد

راه عشق ارچه کمين گاه کمانداران است
هر که دانسته رود صرفه ز اعداء ببرد

حافظ ار جان طلبد غمزهء مستانهء يار
خانه از غير بپرداز و بهل تا ببرد.

2002/10/13

با رعايت حق کپی رايت

يک غزل از دوستی قديمی اما ناديده!

افراشته ام پرچم شيدايي خود را
گم کرده ام از شوق شکيبايي خود را

روييد گل دار از اين خاک و نديديم
بيدار شدن های تماشايي خود را

سر کرده ام از داغ در اين فصل غريبی
يک دست ترين لحظهء تنهايي خودرا

زانوی گره کردهء ترديد ندارد
ذوق سفر بی سر و بی پايي خود را

عريانی هر لحظه مرا سوخته از شرم
افسوس نديديم شکوفايي خود را.

فقط يک هفته مونده ها

راستی درست يکشنبهء ديگه تولد منه هر کی که ميخواد شرمنده کنه بکنه

نمی دونم از کيه

آنچه که داريم را از دست می دهيم - نادانسته - سپس اندوه می خوريم و فردا برای دوباره داشتنشان سعي مي کنيم غافل از اين که آن بازيافته ديگر آن از دست داده نخواهد شد.

2002/10/12

ما لااقل اينطور نباشيم

بد زمانه ای شده.آدمها زود از هم خسته می شوند.به سرعت نور.خيلی زود تمام چيزهای خوشايند را فراموش می کنند ومثل يک آدم فضايي سرد و بی عاطفه می شوند.زندگی به همين سادگی ست.تکرار خستگی های مداوم.گاهی به شدت احساس تنفر.بی ميلی تمام به همهء چيزهايي که يک روز از فاکتورهای ارتباطشان بوده.
راستی چرا بعضی از دخترها و پسرهای امروز اينقدر زود از هم خسته می شوند.چون تکنولوزی پيشرفت کرده يا اين که سطح توقعات(به قول بعضيها آگاهی)بالا رفته.اما اگر همين طور پيش برود تا چند وقت ديگر به قول معروف نه از تاک نشان ماند و نه از تاک نشان.يعنی همين يک ذره احساس و عواطفی هم که بين بعضيها مانده از ميان می رود.من که سعی می کنم اينطور نباشم تورو خدا شما هم همين کار رو بکنيد.

2002/10/11

پرواز

با رفتن من و تو هيچ چيز تمام نمي شود
جز نسل شعرهاي عاشقانه و خاطرات مهر و موم شدهء انحصاري!

زنداني شمارهء چندم؟!!
در انتظار آمدن زمان تمام شده
غير اختياري!

در سلولي انفرادي
با يك تخت و يك دريچه
با يك با لشت پر آرزوي رهايي
از لاي ميله هايي كه حرفايم هم از آن عبور نمي كند.

فردا
گرگ و ميش
با صداي كفشهاي اولين نفر
از راهروي بي نشان زندان
مردي با موهاي كمي مشكي
و ريشهاي نتراشيده
با لباسي كه به دريچهء خوابگاهش مي ماند
در آستانهء تولد سپيده
پرهاي بالشتش را پر خواهد داد.

ياد آوری

از اين بالا که من ايستاده ام
پايين ترين خواستهای نيافته ام
به چشم می خورند.

از ساختمانهای بلند که بگذريم
ميان ازدهام خودروهای دودزا
عابران تکراری با بی تفاوتی تمام
انعام می دهند
به تمام کسانی
که در همهمهء شهر
دستی مهربان می جويند.

دستم را دراز می کنم
به رونق بازار بوسه های عصرگاهی پارکهای خلوت
و خيابانهای شلوغ شهری
که روزی لا به لای سياهی و مه زمستانی اش
در خلوت کوچه های برف گرفته اش
هوس آلودگی لبان کسی را می بوسيدم
که روزها قبل
در ميان کاغذ و کتاب و جزوه هايش
بکارت دستانی را می جست
که امروز سر تمام چهارراه های شهر پر دودم
انعام می گيرد.

2002/10/09

شايد حکم جلب شما هم بيايد

از قديم گفتن آدم بايد هميشه حساب و کتاب خودش دستش باشه.اين بخاطر اين ميگن که يه وقت به خود نيايي ببين آه در نمی دونم چی چی نداری.آدمها کلا در اين مورد چند دسته هستند.


1- دستهء اول کلا خسيس هستند.کاری هم به اين ندارند که چقدر يا برای کی می خوان خرج کنند.
2- دستهء دوم آمهايي هستند که در اين مورد هم مثل تمام موارد زندگی شون حسابگر هستند.يعنی ممکنه برای يه نفر همهء دارايي شون رو هم بدهند اما يه جايي هم ميرسه که يه پاپاسی هم خرج نمی کنند.(البته اين گروه هم گاهی دچار مشکلاتی می شوند که در ادامه عرض می کنم)
3- دستهء سوم کاملا بی حساب و کتاب عمل می کنند. يعنی برای هر کی که احساس شون بگه تمام دار و ندارشون رو خرج می کنند.
اما مطلبی که من بهش گير دادم گرچه مسائل مالی رو هم در بر می گيره اما اصل موضوع يه چيزه ديگرست.شايد اگه پولت تمام بشه بری سراغ يکي از دوستهای صميميت و ازش يه کمی دستي بگيری اما يه موقعی ميشه که به ازای اون چيزی که تموم شده از هيچ کس نمی تونی کمک بگيری.توتمام احساسات وعواطفت رو همهء چيزهايي رو که سالها به عنوان يه گوهر با ارزش - برای روزهای خوشی که هميشه آرزوی رسيدنش رو داشتی - ازش نگهداری می کردی رو از دست دادی.اون موقع مثل حساب بانکی که اگه پول توش نباشه چکهاش برگشت می خوره و ميان حکم جلب صاحب حساب رو می گيرن تمام خواستهات ارزشهات و آرزوهات برگشت می خوره چون شما به ازای چيزايي که خرج کرديد هيچی دريافت نکرديد تا حسابتون تراز که هيچ لااقل صفر نشده باشه.به نظر من تحت هر شرايطی که هستيد و خودتون رو جزء هر کدوم از دسته های بالا که می دونيد يه سری به حسابتون بزنيد.

شکست بعد چند ماه مبارزه

تا حالا شده يه دفعه به قول مادربزرگها احساس کنيد هر چی رشتيد پنبه شده.اون موقه چه حالتی بهتون دست ميده؟من از اون جور آدمايي هستم که اگه تصميم بگيرم يه کاری رو درست کنم اونقدر اعتماد به نفس دارم که تنهايي مطمئنم که به انجام می رسونمش.اما اين بار ديگه کم آوردم.الان مثل بچه ها که هر چی می گن ماماناشون نمی فهمن می خوام داد بزنم.
وقتی يه همچين اتفاقی مي افته همهء فکر آدم متمرکز ميشه که ببينه اشکال کار کجا بوده يا شايد چه کوتاهيي کرده که اين طوری شده.واقعا که اين آدم بزرگا خيلی عجيب هستند.آدم احساساتی فقط به درد لای ديوار ميخوره اونم ديوارای زشت و سيمانيي که هيچ کس نگاهشون نمی کنه.از من به شما نصيحت که اگه می خواهيد يه کاری انجام بديد اولا که خيلی به خودتون مطمئن نباشيد.دوم هم اينکه با تعيين ميزان راه انرزی خودتون رو تنظيم کنيد تا مثل من بين زمين و هوا نمونيد.راستی هنوز قولي که دادم يادمه و اينقدر حرف واسه گفتن دارم که خسته بشين.

2002/10/08

شانس

موضوع قبلی رو حتما ادامه می دهم

چند وقتی هست که شعری تو وبلاگ نگذاشتم اما بخاطر اييکه يه تنوعی هم باشه و از حرفهای صدتا يه غاز من خسته نشيد يه شعر می نويسم که خداييش حال کنيد

اسم نداره

شايد برای شانس آوردن
دليای بهتر از ناکامی های مداوم نباشد
اما برای دريفت اين واقعيت
که تو پاره ای از هزاران تکهء داستان منی
زمانی به درازی دوباره آمدن مهرماه لازم است.

اگر زورم به زيادی زمان بود
بی شک جای چرخ دنده های ساعت
خودم می نشستم
تا کم کاری آنها را جبران کنم
و هر روز بيست و چند بار
تمام خاطرات روزانه را
مثل شبهای امتحان دوره می کردم
با اين اميد که فردا حتما قبول شوم
يا لااقل برای پاسخ گفتن
به خواستهای حل نشده ات
پاسخی غير حقيقی بيابم.

افسوس که دستانم بيش از ده انگشت ندارند
و من را بيش از اين توان شمردن نيست
و گرنه پای سئوالهای پرسيده ات
- از من و خاطرات من -
اينهمه صفر و يک نبود.

حالا برای شروع
از مهر می ترسم
و از دسته های ده تايي گلهايي
که به عمق يک سال
در زرفای انديشه های شبانهء من
خواب مانده اند.

2002/10/07

اعتراض

نمي دونم چند نفر از شماهايي كه الان داريد اين مطلب ميخونيد با اين مسئله در گيري داشتيد.بلد نيستم نظر خواهي بگذارم وگرنه اين كارو مي كردم.توي جامعهء ما مشكلات فرهنگي بيداد مي كنه،در اين اصلا حرفي نيست،اما يه جوي بين دخترهاي جوان حاكمه كه اصلا اپيدمي شده.شما شخصا از چندتا دختر شنيديد كه گفتند از من سوء استفاده شده؟نمي دونم چرا اين طرز فكر هميشه معتقده كه دخترها مورد سوء استفاده قرار مي گيرن.با اين توضيح پسرها تحت هر شرايطي دارند احساسات و عواطف دخترها رو به اف-يو-سي-كي ميدنين.اين يك جملهء تكراريه.اما سئوال من اينه چطور ميشه كه از يه نفر سوء استفاده ميشه؟آره زنها تو جامعهء ما حقوقشون پايمال ميشه،اما مسئلهء اصلي بر مي گرده به خود اونها.نمي خوام تمام كاسه كوزه ها رو سره خانمها بشكنم،اما اگه يه دختر(يا حتي پسر)خودش به جاي اينكه احساسي عمل كنه،يه كم عقلش رو به كار بندازه،مي تونه مانع از هر سوء استفاده اي -به قول جامعه- بشه.تازه اون چيزايي كه بعضي ها اسمش رو سوء استفاده ميذارن اصلا درست نيست.

شما ،آره همين شخص شما،يه مدتي رو تصميم مي گيريد با يه نفر با شيد،حد و مرزش هم براي هر دوي شما مشخصه،حالا به هر دليلي ديگه نمي تونيد ادامه بديد.شما حق نداريد در مورد روزهايي كه با شادي و خوشحالي طي كرديد طوري فكر كنيد كه انگار از همون اول به زور خيلي كارها رو كرديد.نه شما خودتون در شرايطي كه كاملا هم راضي بوديد تصميم گرفتيد،از خودتون مايه گذاشتيد،احساساتتون رو خرج كرديد و لذت برديد.اين يه واقعيته كه همه بايد قبول كنيم.من به عنوان يكي از هزاران پسري كه به طرز فكر حاكم بر روابط اجتماعي اعتراض داره،در مرحلهء اول اصلا معتقد به سوء استفاده به معناي رايج نيستم و در مرحلهء بعد با فرض وجود چنين مطلبي، مطمئن هستم در صورت آمار گيري تعداد پسرهايي هم كه بر اون مبنا مورد سوء استفاده قرار گرفتن كم از دخترها نيست.

2002/10/05

اصلا مغرضانه نيست

ديروز فرصت نکردم مطالبم رو بنويسم اما امروز صبح يک روز تعطيله فرصت دارم که ادامه مباحثی رو که قصد دارم پی گيری کنم ادامه بدهم.من مطالبم رو از اين پس به صورت کاملا دسته بندی شده و با ذکرعنوان مطلب آينده خواهم نوشت.سلسله مطالبی که از امروز می خواهم شروع کنم در مورد مشکلات مردان در روابط متقابل با خانمهاست.
نمی گم اين موضوع رو که من يه مردم رو ناديده بگريد اما سعی نکنيد از اين ديد هم به صورت مغرضانه نوشته های من رو بخونيد.
من خيلی ساده يه دسته بندی رو مشخص می کنم که البته از نظر من دستهء اول اصلا مورد تاييد نيست.
1-اون سری از مردهايي(وزنهايي)که براشون اساس شخص مقابل اصلا مهم نيست و صرفا برای رسيدن به اهداف خاص(مثل وقت گذرونی-سکس مطلق-و يا شايد اهداف سود جويانه)اقدام به برقراری ارتباط می کنند و به راحتی هم قيد ادامهء راه رو می زنند.

2-دستهء دوم آدمهايي(زن و مرد)هستند که در رابطه شون با طرف مقابل به چيزهايي فرای مسائل سطحی نگاه می کنند و نفرشون اونقدر براشون ارزش داره که وقت بذارن و بعضی خصوصيات اون رو بشناسن تا در اين چند وقتی که با هم هستند بتونن درست از کنار هم بودن لذت ببرن.
حالا برم سراغ اصل مطلب.نمی دونم تا چه حد در مورد دسته بندی با من هم عقيده هستيد اما حالا فرض کنيد شما يه پسر هستيد که خوشبختانه جزء گروه دوم قرار گرفتيد و قصد داريد که توی اين مدتی که با فلان دختر هستيد علاوه بر اين که از لحظه ها تون لذت می برين يه چيزی هم در مورد خصوصيات دخترها و خصوصا اين خانمی که با شماست بدونيد.اگه گير يه نفر مثل خودتون(که تعدادشون کمه)افتاده باشيد که شانس آوردين و کارتون اصلا سخت نيست اما اگه گير يه آدم ديگه ای افتاده باشيد تازه اول بدبختي شماست.چرا که از کليهء رفتارهای منطقی وحساب شدهء شما بعنوان يه سری کارهای بی معنی و بچه گانه ياد می شه که اين درد شما رو دوبرابر می کنه.دخترها هيچ وقت فکر نمی کنن که ممکنه پسرهايي هم باشن که غير از سوء استفاده از اونها به چيز ديگری هم فکر کنن واين مطلب به شدت پسرهايي رو که برای دخترها ارزشی فرا مسائل جنسی قرار ميدن آزار ميده.فعلا خسته شدم اما دنبالهء مطلب رو فردا می گيرم.فعلا شما در اين مورد نظر بدين ببينم تا چه حد چرت وپرت گفتم.

2002/10/04

عاشقانه

زاهد ظاهر پرست از حال ما آگاه نيست

چقدر دلم مي خواست اكنون كنارم بودي و هر لحظه مي بوسيدمت،شايد مي توانستم مانعي براي اشكهايت باشم.
در آغوشم جاي گرمي ات خالي ست و لبانم جستجوگري ناكام است در راه رسيدن به تو كه ديگر در انتظار شنيدن سخنانم نمي ماني.
براي من اين اصلا خوب نيست،اما من به واقع سست شده ام در مقابل تو كه با همهء وجود دوستت دارم.
گناه هر چه بايد و نبايد را به دوش مي گيرم،در فرار از قيامتي كه به پا كردي،شايد تو دوباره خواهان شنيدن صدايم شوي.
گرمي نفسهايت اگر از روزگار من برود زمستاني به درازي عمرم را تجربه خواهم كرد.
اگر من در برآوردن آرزوهايت،شايد توقعاتت،ناكام بوده ام گناه من نيست،توان من به بلندي تفكرات تو نمي رسد زيبا!
چشمان زيبا يت را بر من بگشا كه من بدون عبور از دريچهء چشمانت در حصار روزمره گي خواهم پوسيد و مرگم ديگر زيبايي شبهاي زمستاني و مه آلود بلندي هاي شهر را نخواهد داشت.
من يخزده اي هستم بي لباسم در ارتفاع دستانت،با نفسهايت گرمايم بخش و با بوسه هايت جان.
جان كلام:
هرچه هست از قامت نا ساز بي اندام ماست
ور نه تشريف تو بر بالاي كس كوتا نيست.


2002/10/03

پاسخ به يک نوشته

راستش خيلی دوست دارم تو وبلاگ خودم دنبالهء مطالب جالب و متاسفانه تلخ سرزمين رويايي رو بگيرم اما فکر می کنم که خوندن اين چيزا تو وبلاگ ايشون به مراتب دلپذيرتر باشه .اما به دنبال مطلب جديدی که من تو سرزمين رويايي خوندم يه چيزی سر دل از قبل مونده که اصلا ربتی به وبلاگ ايشون نداره اما روی دلم سنگينی می کنه.چندی پيش توی پيشی يه مطلب خوندم از خورَشيدخانم.خورشِدخانم در مورد مردهای ايرانی نوشته بود و يک طرفه همهء مردهای ايرانی رو متهم به سنتی فکر کردن و...کرده بود.البته در انتها اقرار کرده بود که ممکن است مردهايي هم با شند که اينطوری نباشند و...اما حرف من.ببين آقا من با اين قضيهء زشتی تفکرات سنتی در ايران اصلا مخالفتی ندارم بلکم موافقم اما آيا اين درست نيست که مرد ايرانی در جامعهء ايران زندگی می کنه؟مگر نه اينکه زنها هم دقيقا دراين جامعه زندگی می کنند؟ما اگر قدری انصاف داشته با شيم به جای متهم کردن مردهای ايرانی به تفکرات سنتی جامعهء بيمارمان را در می یافتيم که هم شامل مرد ايرانی ست و زنهای ايرانی که آنها هم توانايي درک بسياری از مسائل امروزی را ندارند.به نظر شما عکس العمل يک زن در مقابل رفتار بسيار ساده و مودبانه مرد مورد نظرش با يه خانم ناشناس چيه؟نه درست نيست که به سرعت ربط بديد به اين که زنها خوب همگی حس حسادت دارند و ... از اين حرفها.من کاملا مخالف اين حرفم.تازه اين يه حرف زدن ساده است.حالا خدا نکنه که يه دفعه تصادفی شما و مثلا همون خانم تو یک کافی شاپ پشت دو تا ميز مختلف -حتی- نشسته باشيد.وای وای وای... ما -مردها- به هيچ وجه نبايد توقع داشته باشيم که اين مشکلات در کوتاه مدت حل بشه بلکه وظيفهء متقابل صبر و تفکر و مطالعهء بيشتر برای رها شدن خود جامعه و نسل آينده - که دست پروردهء ما هستند-از مسائل سنتی است. به اميد آنکه همهء ما توانايي درک مشکلات و خواسته ها وحرفهای طرف(يا طرفهای) مقابل را داشته با شيم وبرای رهايي از اين مشکلات ريشه ای تلاش کنيم.

2002/10/02

معرفی

يه وروجک تازه به جمع ما اضافه شده وقت کردين يه سری بهش بزنيد.

تاريخ تولد

تا به سادگی يه جشن مدرسه...

به ياد يک روز تعطيل بهاری که هيچ وقت از آن خسته نمی شوم.اگرچه خاطره اش بارها تکرار شود.

تاريخ تولد

هر روز برای من
ياد آور خاطرهء روزی است
که آغاز شدم
و برای تو
تکرار تاريخی دوباره آمدن صفحه ای از تقويم زندگی ات.
با حساب تقويمم
من در آستانهء يکسالگی ام
و تو افسوس
بار ديگر مثل هر بار
سالگرد تولد مرا فراموش کرده ای.

چهرهء من
مانند سريالهای تلوزيونی
تکراری است
-می دانم-
و تو
هر قسمت پخش نشدهء مرا
بارها ديده ای.

برای صداقتم افسوس می خورم
و برای سررسيد زندگی يکساله ام
دنبال سر آغاز جديدی می گردم
که اين بار از خاطر هيچ کس فراموش نگردد.

شايد به نيت من
از اين پس
سومين روز هر ماه را
با رنگ قرمز بنويسند
تا به اين بهانه
کودکان مدرسه ای
شادمانی تعطيلات مکررشان را جشن بگيرند.

2002/10/01

گريه های ابر

به ياد گذشته

اين يه شعر از يکی از دوستان دانشگاه که شايد اصلا الان نمی دونه من کجام مثل من که نمی دونم اون کجاست.ولی من سالهاست که با اين شعرش حال می کنم.اسمش امید رضا همتی بود البته فکر کنم هنوز هم باشه.اگه شما می شناسيدش بهش بگيد حسين سلام رسوند.

گريه های ابر

گريه های ابر را ديديم ما
يخزده گرييد خنديديم ما

زير چشمان سياه ابرها
غصه ها بود و نفهميديم ما

گريه می کرد ابر بيچاره ولی
از دهانش خنده دزديديم ما

دانهء برفی که می باريد ابر
در عزايي بود و رقصيديم ما

چشم او بي تاب از باران و برف
چشم ما آسوده خوابيديم ما

ناله هايش تندری غرنده بود
از صدای ناله رنجيديم ما

چون شنيديم اين شکايت ها از او
همنفس با او بگرييديم ما

چون وجودش را تمامی گريه کرد
در عزايش سينه کوبيديم ما

اميد اميد وارم هر جا که هستی خوب وخوش باشی.

معرفی

راستی دوستان حتما اين مطلب جديد مانی رو بخونيد.

برای خالی نبودن عريضه

امشب اصلا حالم خوب نيست يه جورايي اصلا حال و حوصله شوخی ندارم.امشب برای تنوع رفتم شام استار برگر.البته شام رو تو ماشين خوردم چون گفتم مثل قضيهء سينما خنده بازار می شه.سر يه سری مسائل خانوادگی مادی هم به مشکل بر خوردم که علت اصلی اعصاب خورديم هم همينه.اما با وجود اين يه شعر کوتاه می نويسم که جاش خالی نباشه.

*...*
ومن
دوباره گرمی دستان تو را حس خواهم کرد
اگر
زمستان زودتر بيايد
و بخاری خانه يمان نيز
مثل هميشه
بی رمق باشد.