2002/10/09

شکست بعد چند ماه مبارزه

تا حالا شده يه دفعه به قول مادربزرگها احساس کنيد هر چی رشتيد پنبه شده.اون موقه چه حالتی بهتون دست ميده؟من از اون جور آدمايي هستم که اگه تصميم بگيرم يه کاری رو درست کنم اونقدر اعتماد به نفس دارم که تنهايي مطمئنم که به انجام می رسونمش.اما اين بار ديگه کم آوردم.الان مثل بچه ها که هر چی می گن ماماناشون نمی فهمن می خوام داد بزنم.
وقتی يه همچين اتفاقی مي افته همهء فکر آدم متمرکز ميشه که ببينه اشکال کار کجا بوده يا شايد چه کوتاهيي کرده که اين طوری شده.واقعا که اين آدم بزرگا خيلی عجيب هستند.آدم احساساتی فقط به درد لای ديوار ميخوره اونم ديوارای زشت و سيمانيي که هيچ کس نگاهشون نمی کنه.از من به شما نصيحت که اگه می خواهيد يه کاری انجام بديد اولا که خيلی به خودتون مطمئن نباشيد.دوم هم اينکه با تعيين ميزان راه انرزی خودتون رو تنظيم کنيد تا مثل من بين زمين و هوا نمونيد.راستی هنوز قولي که دادم يادمه و اينقدر حرف واسه گفتن دارم که خسته بشين.

No comments: