2002/10/15

بابا من هم آدمم مثل بقيهء

من امروز به شدت دلم گرفته ياد همهء بد بختی هام يکجا افتادم. ولي اين شعر حافظ شش ساله که با منه.در شادی و غم و خصوصا تنهايي.تقديم به ...
موسيقی امروز وبلاگ هم اينه.

نيست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم ار يار شود رختم از اينجا ببرد

کو حريفی کش سرمست که پيش کرمش
عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد

باغبانا ز خزان بی خبرت ميبينم
آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد

رهزن دهر نخفتست مشو ايمن ازو
اگر امروز نبردست که فردا ببرد

در خيال اين همه لعبت بهوس می بازم
بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد

علم و فضلی که بچل سال دلم جمع آورد
ترسم آن نرگس مستانه بيغما ببرد

بانگ گاوی چه صدا باز دهد عشوه مخر
سامری کيست که دست از يد بيضا ببرد

جام مينايي دل سد ره سنگ دليست
منه از دست که سيل غمت از جا ببرد

راه عشق ارچه کمين گاه کمانداران است
هر که دانسته رود صرفه ز اعداء ببرد

حافظ ار جان طلبد غمزهء مستانهء يار
خانه از غير بپرداز و بهل تا ببرد.

No comments: