2002/10/04

عاشقانه

زاهد ظاهر پرست از حال ما آگاه نيست

چقدر دلم مي خواست اكنون كنارم بودي و هر لحظه مي بوسيدمت،شايد مي توانستم مانعي براي اشكهايت باشم.
در آغوشم جاي گرمي ات خالي ست و لبانم جستجوگري ناكام است در راه رسيدن به تو كه ديگر در انتظار شنيدن سخنانم نمي ماني.
براي من اين اصلا خوب نيست،اما من به واقع سست شده ام در مقابل تو كه با همهء وجود دوستت دارم.
گناه هر چه بايد و نبايد را به دوش مي گيرم،در فرار از قيامتي كه به پا كردي،شايد تو دوباره خواهان شنيدن صدايم شوي.
گرمي نفسهايت اگر از روزگار من برود زمستاني به درازي عمرم را تجربه خواهم كرد.
اگر من در برآوردن آرزوهايت،شايد توقعاتت،ناكام بوده ام گناه من نيست،توان من به بلندي تفكرات تو نمي رسد زيبا!
چشمان زيبا يت را بر من بگشا كه من بدون عبور از دريچهء چشمانت در حصار روزمره گي خواهم پوسيد و مرگم ديگر زيبايي شبهاي زمستاني و مه آلود بلندي هاي شهر را نخواهد داشت.
من يخزده اي هستم بي لباسم در ارتفاع دستانت،با نفسهايت گرمايم بخش و با بوسه هايت جان.
جان كلام:
هرچه هست از قامت نا ساز بي اندام ماست
ور نه تشريف تو بر بالاي كس كوتا نيست.


No comments: