2002/10/13

با رعايت حق کپی رايت

يک غزل از دوستی قديمی اما ناديده!

افراشته ام پرچم شيدايي خود را
گم کرده ام از شوق شکيبايي خود را

روييد گل دار از اين خاک و نديديم
بيدار شدن های تماشايي خود را

سر کرده ام از داغ در اين فصل غريبی
يک دست ترين لحظهء تنهايي خودرا

زانوی گره کردهء ترديد ندارد
ذوق سفر بی سر و بی پايي خود را

عريانی هر لحظه مرا سوخته از شرم
افسوس نديديم شکوفايي خود را.

No comments: