2002/12/28

شبنامه

بسترم از بوی تو پر شده است و صدای نفسهایت در گوشم تکرار می شود.

گرمی سینه های به من فشرده ات را حس می کنم و از بضاعت اندک خوابگاهمان شرمسارم.

لبانم تکرار بوسه های تو را می طلبد و سینه ام سنگینی پیکر ظریف تو را می جوید.

ای کاش در این خستگی , آغوش آرامش بخش تو را می یافتم و در اوج صداقت و ستایش لبان شهوت آلودت را می بوسیدم.

تکرار را از کنار هم آغوشی هایمان برداشته ام و بجایش آسودن مدام نهاده ام.

زیبایی ات برای من ستودنی ست -افسوس که بیش از این در توان ندارم- و آرامش آغوشت آنقدر بی شک که لازم به گفتنش نمی دا نم.

با این همه, بهانهء نبودنت مرا برای بیداری شبانه بس و خاطرهء پیکر عریان و ظریفت برای آسودن.

2002/12/24

پيامبر



شراب را بنام من بريز
و برای درست شدنش بسم ا... بگو
"آه ای آسمانی برای مان پيامبر بفرست. پيامبر!"
و من چقدر دوست داشتم
مثل 124 هزار پيامبرمی آمدم و
مثل همه شان می رفتم
و آنگاه به دنبال هر آمدنم
هزاربار انسانهای دوره ام را دوره می کردم
و مثل يک زندان بان
برای همهء آزادانديشان فانوس می خريدم
و تکه نان سهمشان را
مثل داستان ويکتورهگوبالا می کشيدم.

نه من اينقدرايمان نياورده ام که داستان بنويسم
شايد هنوزبايد سهم نان تو را
برای لحظه های بی ثوابم ميان نيازمندان تقسيم کنم

"آه چقدر دوست دارم برای يک نفر
در پشت ميله های زندانی که برايش ساخته ام
هديه ای ببرم."

حضار محترم!
يک دقيقه سکوت به احترام نان و نمکی که خورده ايم.
فقط يک دقيقه
اگر شما می خواهيد ادامه دهيد
من اجازه نمی دهم.
به احترام تمام روزهايی که سکوت کرده ام
بيش از يک دقيقه سکوت نمی کنم.

زندان بان! برای زندانيان اين بند
پيامبر بفرست با آيه های توبه.

در داستان اين قرن
در حسرت نان تقسيم نکرده
بيشتر از هر چيز نيازمند موعظه ايم
بيش از اين سکوت جايز نيست
يک دقيقه به احترام پدران و نياکانم.

چقدر دلم برای اونايی که نميان به ديدنم تنگ شده...

2002/12/21

زمستان

و من
دوباره گرمي دستان تو را حس خواهم كرد
اگر
زمستان زودتر بيايد
وبخاري خانهء مان نيز
مثل هميشه بي رمق باشد.

2002/12/12

يك اتفاق مهم

18/9/1381
من امروز رسما ميان حرفهاي آمده،نيامدهء كسي كه روزهاست مي خواهمش،پيدا شدم.به اندازهء تمام روزهايي كه گذشته خوشحالم و براي همهء دلواپسي هايش نگران.شايد،نه!حتما خوشبختش خواهم كرد.مثل روياهايم.

چوپان فداكار

چوبها تنها بهانهء آتش سوزي اند
اما تو به تنهايي اسبابِ تمام خانه سوزي
- حرارت -

يك تكه ابر بي سامان
بالاي سر آرزوهاي من
فشرده مي شود،تيره مي شود،مي بارد.

حالا تو براي آنچه از طلوع
آويزان دستانت است
دليلي يافته اي.

تو به پنجره ايمان نداري
حكمش مثل قاب عكس اتاق خواب من است
- دروغ -

چقدر چوپان دروغگو
راستگو بود
وما فقط براي آنكه بيست بگيريم
دروغهايش را باور نكرديم.

در عوض امروز
لابه لاي كتابهايي كه ميخوانم

- جايزهء ويژهء هيئت داوران
تعلق مي گيرد به كتابِ بزرگترين دروغگوي...-

آنقدر دروغهاي خنده دار هست
اما من به سادگي درسهاي اول ابتدايي مان
باورش مي كنم
- دهقان فداكار راستگو

كاش پيغام مي دادي
كه اگر باران بيايد،نمي آيي
آن وقت من تمام ساعتهاي مانده تا نيامدنت را
- به جاي انتظار-
صرف شنيدن اخبار هواشناسي مي كردم
كه هميشه دروغ مي گويند.

2002/12/06

...به خانه بر مي گرديم

اتصال به معناي بر قراري ارتباط
و ارتباط به واسطهء خطوط نامرئي است
كه از خانهء من به خانهء تو
يا شايد هر خانهء ديگري برسد.

- زنگ
من خسته آمده ام با كيف و جورابهاي سوراخم
كه بوي گند مي دهند.
تو خسته آمده اي با كيف و كيسهء پر از انتظارت
كه رنگ خواب گرفته است.

خسته اما با لبخند
با اميد فرداهاي بهتر
سلام ميكنم ، سلام مي كني
جواب نمي دهم
به سئوالهايي كه از من نمي پرسند
يا مي پرسي
من نمي شنوم
و اگر مي شنوم هم كه جواب نمي دهم.
دوباره سئوال مي كنند:
- جند نفر بوديد؟
و ما فقط دو نفر بوديم
با دوتا كيف و دوتا كفش و دوتا احساس
كه از خستگي مان بوي گند خواب گرفته بود.
ما به جان هردويمان قسم
فقط دو نفر بوديم
فقط به جان هم افتاده بوديم
خسته اما با لبخند
فقط بر سر هم فرياد مي زديم
ما با كسي كاري نداشتيم
فقط با اميد فرداهاي بهتر...

حالا من يك نفر تنها
با كيف و كفش و جورابهاي سوراخ
و خانه اي كه هر روز عصر به آن برمي گردم
انتظار مي كشم
روي جدول روزنامه هاي صبح و عصر
و هي خانه هاي سياه را سياه تر مي كنم
و ستون اول وآخرش را
از نام شاعراني پر مي كنم
كه به واسطهء تنهايي من و تو مشهور مي شوند.

اين شايد يه سوء تفاهم باشه توي زندگي هريك از ما.

2002/12/04

يك مشكل تازه

متاسفانه سيستم نظرخواهي وبلاگ من دچار مشكل شده كه اين مشكل به خود yaccs برميگرده.اميدوارم اين مشكل هرچه سريعتر برطرف بشه و من بتونم نظرات شما رو دريافت كنم.

2002/12/01

اينقدر انتظار

باور ندارم آمدنت را به اين ديار
باور نمی کنم سخنت را يک از هزار

باور نمی کنی که آمدنت باورم نشد
از بس به انتظار نشستم دو صد بهار

چشمم به ديدنت چه منور شده ولی
ترس دوباره ديده نبيند وفای يار

زيبايي ات مرا به تباهی کشيده است
اما دمی نمی طلبم زا آتشت فرار

دل برده ای زمن آخر چه فايده
آنقدر بی وفايی و اينقدر انتظار

در اعتکاف به مسجد روند ليک
من معتکف شدم آخر به کوی يار

از بس که روزه شکستم برای تو
عمرم تمام بايد از اين روز روزه دار

گر با منت در عشق است باز باز
برخوان ترانه ای و بزن زخمه ای به تار

اين هم يک غزل قديمی از نوشته های خودم.لطفا نقد کنيد.

2002/11/28

محاكمه



افسوس كه هيچ مدركي
براي دوستت دارم هايي كه گفته ام نمي يابم
ورنه تو
با اتكا به وكيل پايه يكت تنها
با يك درجه تخفيف
به حبس ابد محكوم مي شدي!

وقتي لازمه بايد نباشي و اين خيلي بده كه كسه ديگه اي بايد اين رو تشخيص بده كه تو ِكي بايد باشي و كي بايد باشي.فكر مي كنم حالا بهترين موقع براي نبودنه.گرچه هيچ كس هنوز نيومده بهم بگه كه نبايد باشم.اما خودم بهتر مي دونم كه اينجا كه من الان هستم ديگه جاي من نيست.خيلي بزرگه.اون كسي كه بايد ميومدي و مي گفتي جايت سبز و خدانگهدار.

بابا تو ديگه کی هستی

تاريخ تولدش رو اگه نگاه کنی قطعا بيش از سه چهار روز سن نداره اما عمر نوشته هاش خيلی بيشتر از اينهاست.گرچه وبلاگش يه نفره است اما همه ما توش جا می شيم.

2002/11/25

بی مقدمه

- امروز نوبت توست.پاشو برو دوتا نون بگير.
: ای بابا بی خيال سر صبحی. به محمود بگو.
- اون ديشب دير خوابيده.
: به من چه. ما که همگی با هم رفتيم واسه خواب.
- اون بيچاره هزار و يک مشکل داره.مگه يادت نيست اون روزی که اومد.از دست غرغرای زن و بچه هاش اونقدر شاکی بود که زود پريد تو.
: مگه من مشکل ندارم.غصه ندارم.منم شبا خوابم نمی بره.بچه هام هر چی دارن از صدقه سره منه.از بدبختی هايی که من کشيدم.اون وقت يه سری نميان به من بزنن.
- بی خيال بابا.حتما سرشون شلوغه.ناراحت نباش می آيند.
: ببين مارو کجاها بردی.ياد غمم وغصه هامون افتاديم.اگه بی خيال نون تازه می شدی صبح مارو هم خراب نمی کردی.
- آخه اصلا نون نداريم.چه کوفتی بخوريم؟
: می گم اين چيزا که تازه گذاشتن رو اتاقمون خيلی سنگينه ها نه؟!!
- آره فکر کنم.حرف عوض نکن...

ۀ
= مامان بيا پيداش کردم.اينجاست.
* ا.آره خودشه چه خوب شد درستش کردن.سنگ هم گذاشتن.
(تق تق تق) بسم الله الرحمن الرحيم الحمد الله....

2002/11/21

ترک

از ته فنجان من
خطوط به هم پيوسته خواند
و از روی ديوارهء تو
نقش برجستهء يک فراموشی
با رنگهايی که در هزاران سال پيش ساخته شده اند.

- اين يک نقاشی قديمی است
و اينجا قصر فرعون
ظاهرا در اين قسمت خدايگان را می پرستيدند.

در کف دستان خاک آلودهء من
باز هم خطوط پيوسته ای است
که بی شک به هم می رسند
و در ته فنجان تو
فاصله هايی بی معنی که تا صورتت بالا آمده اند.

با اين همه من ديگر ايمان نمی آورم
شايد اين بار فرعون چاره ساز باشد.
اما تو
تو ترديد کرده ای
می دانم
ايمان می آوری
به ترک هايی که تا لبهء فنجانت بالا آمده اند.

خواهش می کنم برداشت خودتون رو از اين شعر برايم بنويسيد.

2002/11/19

انجام وظيفه


تو زادهء دستان منی
مخلوق خوابهای شبانه و روياهای کودکانه.
غذای روح يک بيمار روانی
آهسته و روان
روی سنگفرش دارالمجانينی
که انتهايش معلوم نيست.

- ته خيابانهای پيچ وا پيچ
صدای خش خش برگهای دوباره مرده-
وگربهء چشم دريدهء ولگرد
که نامه های عاشقانهء مرا می بلعد
خلقت چند ساله ام را می ربايد
تا شايد توله های حريصش
لطافت پوستت را درک کنند.
- سهم همهء گرسنگی شان را -

اگرچه من
- با اين همه تامل-
صاحب بی ادعای اولين رضايت توام
اما تو سهم تمام توله های گرسنه ای
سهم همهء چشم دريده ها.

در پيچ در پيچی ی شعرهای من
تنها خواب قسمت تو خواهد بود
رويا!

2002/11/17

يه داستان ترسناک

-با اين تاريکی چيزی معلوم نيست
-يه ذره جلوتر
-می ترسم
-خاک بر سر ترسوت از چی می ترسی
-احمق از تاريکی
-آخه تاريکی ترس داره
-اگه راست ميگی خودت بيا
-اگه می تونستم که به تو نمی گفتم
-چه طور می تونی لی لی بری چايی بريزی؟!
-ببين حالا يه کار ازت خواستم.من از اون اولش هم می دونستم تو منو دوست نداری
-دوباره شروع کن خوب!
-من می ترسم. اين قدر سر به سرم نذار
-صبر کن صبرکن خودم اومدم.اين لباسهای من کجاست
-همون گوشه
-پيداشون کردم.اومدم.بده من ببينم.تا صفحهء چند خونده بوديم؟
-....

2002/11/15

شبنامه



مهم اينه که اونی که بايد بدونه می دونه که من می دونم.
همين ديگه!

2002/11/14

THE OTHERS

ديگه صبح شده بود بايد از رختخواب بيرون مي آمدم .هرچي سعي كردم پايم را از روي تخت بگذارم زمين نشد يعني پام به زمين نمي رسيد،يه دفعه به خودم اومدم.كف اتاقم نبود،حتما اشتباه مي كردم،دوباره دقت كردم.نه! راستي راستي اتاقم كف نداشت.حالا چي كار كنم دمپايي روفرشي هام!
اينقدر دوستشون داشتم كه نگو! ناچار پتو را رو خودم كشيدم و سعي كردم بخوابم شايد زود تر بيدار ميشدم و مي ديدم كف اتاقم دمپايي هام كنار هم به خواب رفتند.

2002/11/13

گناه تو

یك شعر وزن دار و قديمي از خود خوديم

دست من اگر نمي رسد به دست تو
دستهاي سرد تو مقصرند
چشم من اگر غريب و بي محبت است
چشمهاي بي محبت تو باعثش شدند
بيش از اين گلايه از دلم نكن
من دوباره سعي مي كنم
من دوباره يك ترانهء قشنگ
صرف لحظه هاي تلخ مي كنم
اين دوباره من ، دوباره يك نظر
اين دوباره يك دوبيتي ، يك غزل
اين دوباره يك هديه ، يك چراغ
اين دوباره من و تكه هايي از دلم نثار تو
اين دوباره دست من در انتظار دست تو
اين دوباره چشم من در انزواي چشم تو
دست خستهء مرا بگير
چشم پر محبت مرا ببين
اين دگر تلاش آخر من است
آخرين گل شكفتهء مرا بچين.

مرخصي اجباري

از همهء دوستاني كه نبودن من رو مثل بودنم تحمل كردند سپاس گذارم.علت غيبت من خرابي دستگاهم بود با اين همه يك شعر زيبا براي شروع مجدد از قيصر امين پور دارم.

پيشواز

چه اسفندها..آه!
چه اسفندها دود كرديم
براي تو اي روز ارديبهشتي
كه مگويند روزي خواهي آمد
از همين راه!

2002/11/07

زنداني

روزهاست كه روزها را مي شمرم
ديروز
وقتي به آن رسيدم
بي اختيار آن را نيز شمردم.

2002/11/05

ما کجا





دختران دشت!
دختران انتظار!
دختران اميد تنگ
در دشت بی کران
و آرزوهای بيکران
در خلق های تنگ
دختران خيال آلاچيق نو
در آلاچيق هايی که صد سال!
از زره جامه تان اگر بشکوفيد
باد ديوانه
يال بلند اسب تمنا را
آشفته کرد خواهد...

- وقتی اين شعر رو سروده فقط نوزده سال داشته!
خوش به حالش!
- باقی شعر رو حتما بخونيد.اگه داريد.اگه نداريد هم بگيد من بنويسم.

شب درد

خيلی وقت ميشه که حرفهای دلم رو خارج از شعر ننوشتم.اما ديگه صبرم تموم شده.هر چی ميخوام به روم نيارم که پام شکسته و هزار تا بدبختی دارم بازهم نميشه و شبها خوابم نمی بره.به زور قرص و دارو هم نميشه.الان اينقدر دلم مي خواست يه نفر کنارم بود و به حرفهام گوش می داد.بعضی شبها آدم بس که تنهاست اميد صبح شدن رو فراموش ميکنه. مثل امشب من.دارم به اين فکر می کنم که 34 تا از اين فرداها بايد بياد تا من دوباره برم دکتر تا شايد پام رو باز کنه.آخ 17 آذر کی می رسه؟ديگه کم آوردم.تازه پام رو که باز کنم هوارتا کار نصف و نيمه دارم که بايد تموم کنم.اهالی تورو خدا برام دعا کنيد ميگن خوبه!

2002/11/04

ناآموخته




به لبانت بوسيدن بياموز*
پيش از آنکه
جوشش احساساتش را گاز بگيرد.
برای من و دستانت حرارتی بساز
به گرمی تابستانهای خيابان انقلاب.

ما همگی با هم برابريم
حتی من و تو
که کاملا با هم فرق داريم
تنها شبا هت من و تو
رنگ چشمهايمان است
آن هم به بهانهء آبی بودن آسمانی
که به آن خيره شده ايم
نگران نباش
ستارهء من ستارهء توست
مثل سهم شيرينی بچگی هايمان.

زياد به خودت سخت نگير
سهم من فقير کنار توی عابر
بيش از يک سکهء ده تومانی نيست.

هوای گرم تابستان
لبان خون آلود تو
و من فقير خيابان گرد
در انتظار رد شدنت
تا سهم تمام بوسه های ناآموختهء مرا
خيرخواهانه بدهی.

*اين جمله از علی رفيعی است.

- نمايَشنامه -





مردی کنار جاده ايستاده بود
و صدای ماشينها را تکرار می کرد
(باد هم می آمد)

فردا ماشينها می آمدند با اين صدا:
"ديشب مردی را باد برده است."

2002/11/03

التهاب




شتاب شب را اندوهی نيست
در التهاب دوری از خورشيد
شب زاده زودتر خواهد مرد
گر همخوابه ای نباشدش.

امشب در تمنای تکراری بسترت
پيکر نحيف مرا مجوی
سپيده دميد
همکيشان صبح بخير.

2002/10/29

زهر



آنقدر نبود که عکسم را در آن ببينم
وپشيمان شوم
سرکشيدمش!
حالا که کار شده
آيينه باران شده ام.

2002/10/24

تشکر و توضيح

از لطف و محبت تمام دوستان نسبت به نوشته هايم سپاس گذارم.مطالب اين وبلاگ متعلق به من است(کارم درسته نه!؟؟)منهای آنهايي که خودم ميگويم از کيست.بعضی از اشعار نوشته شده و نوشته نشده در اين صفحه به زودی در مجموعه ای چاپ خواهد شد.(آقا بيا حراجش کردم)

2002/10/21

لطفا يک اسم برايش بگذاريد



با سوت داور
من و تو دعوا می کنيم
بر سر يک نشان از خاطرات گذشته
از تکرار تاريخی روزهای سال
که گم کرده ايم.

با ضربه های محکم تو
مثل زنگ سرم دنگ می زند
همه کف می زنند
جيغ می زنند- سوت می زنند
وتو با صدای زنگهای ممتد من
برای دوباره باختن
سعی می کنی.

مشت می زنی
داد می زنی
سنگ می زنی.

وقتی که سوت می زنند
ما دوباره بر می گرديم
با خيسی عرقهای شرم و عصبانيتمان
با شروع صفحهء تقويم زندگی مان
با احساسات دست کاری شدهء مان.

من با تمام امتيازهايم
در انتهای فصل سالگردمان
از دستهای تو سقوط می کنم
و تو در صدر جدول برندگان جام
در خانهء شکستهايم
مدالهای رنگ رنگ مرا
قاب می کنی.

تشکر از دوستان

از همهء اونهايي که بنده رو شرمنده کردند صميمانه سپاس گذارم اميدوارم بتونم جبران کنم.



اين همه کلاه رو به احترام لطف شما برداشتم.(از سر مردم)

2002/10/19

تقويم تاريخ

بيست و چهار سال پيش در چنان روزی(منظور فرداست)جمعه 28 مهر ماه 1357 راس ساعت 12 ظهر در بيمارستان مدائن تهران نوزادهايی متولد شدند(يکی از اونها من بودم).وای!چه نازه!خدا نگهش داره!(منو می گفتند.)



ميگم من الان چند سالم ميشه؟24 يا 25
من که ميگم 18 سالم ميشه.
**************************************************
حالا از اينها گذشته چرا در مورد شعر های من نظر نميديد.
ديگه شعرامو نمي نويسما!

2002/10/18

الان کاملا جدی هستم

بی مقدمه ميرم سراغ اصل مطلب.ما آدمها عادت کرديم فقط حرف بزنيم.پای عمل که بياد وسط همهء ما کم مياريم.يکبار شده کلاهتون رو قاضي(نمی دونم چه شکليه)کنيد و بگيد آخه رو چه حسابي من فلان حرف رو زدم فلان کار رو شروع کردم فلان وعده رو دادم يا حتی فلان تصميم رو گرفتم که حالا زيرش بمونم.حالا خدا نکنه يکی پيدا شه که بخواد از ما انتقاد کنه!اون وقت با توپ پر و کاملا حق به جانب ميگيم که من تمام تلاشم رو کردم همينه که هست اصلا به تو چه مربوطه سر زياد!
من يه مطلب رو اينجا روشن کنم.پذيرفتن اين که آدم اشتباه کرده نميگم کاره سختی نيست اما اصلا بد و باعث کسر شاءن نيست.بلکه يه کارجسورانه ست که قطعا از عهدهء هر کسی بر نمياد.اولا هر کاری شدني ست و دوم اينکه هر آدمی يه مقدار توان داره.اگه فکر ميکنيد که فلان کار رو واقعا می تونيد انجام بديد حتما اگه وقت و نيرو بگذاريد می تونيد.با يه کم منطقی بودن ديگه لازم نيست بلف بزنيد يا شرمندهء کار انجام نشده ای بشيد که از عهدهء شما خارجه.
آقا اگه مرد عمل هستيد يا علی!

2002/10/17

مردود

انتظار می کشم
چشم می کشم - ابرو می کشم - صورت - رنگ.
انتظار می کشد
صورت می کشد
بدون چشم - بدون ابرو - بدون رنگ.

من صفر می گيرم
او هشت می شود
تنها تو
تويي که قبول می شوی
آفرين!
بيست!

2002/10/15

عجولانه

چشمهايش را بست ومرد
آن هم درست وقتی که سر جايش خوابيده بود
دستانم را که نگاه کردم
در يکی تفنگ بود
و ديگری نامه ای...
ای وای بازهم فراموش کردم!!

بابا من هم آدمم مثل بقيهء

من امروز به شدت دلم گرفته ياد همهء بد بختی هام يکجا افتادم. ولي اين شعر حافظ شش ساله که با منه.در شادی و غم و خصوصا تنهايي.تقديم به ...
موسيقی امروز وبلاگ هم اينه.

نيست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم ار يار شود رختم از اينجا ببرد

کو حريفی کش سرمست که پيش کرمش
عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد

باغبانا ز خزان بی خبرت ميبينم
آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد

رهزن دهر نخفتست مشو ايمن ازو
اگر امروز نبردست که فردا ببرد

در خيال اين همه لعبت بهوس می بازم
بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد

علم و فضلی که بچل سال دلم جمع آورد
ترسم آن نرگس مستانه بيغما ببرد

بانگ گاوی چه صدا باز دهد عشوه مخر
سامری کيست که دست از يد بيضا ببرد

جام مينايي دل سد ره سنگ دليست
منه از دست که سيل غمت از جا ببرد

راه عشق ارچه کمين گاه کمانداران است
هر که دانسته رود صرفه ز اعداء ببرد

حافظ ار جان طلبد غمزهء مستانهء يار
خانه از غير بپرداز و بهل تا ببرد.

2002/10/13

با رعايت حق کپی رايت

يک غزل از دوستی قديمی اما ناديده!

افراشته ام پرچم شيدايي خود را
گم کرده ام از شوق شکيبايي خود را

روييد گل دار از اين خاک و نديديم
بيدار شدن های تماشايي خود را

سر کرده ام از داغ در اين فصل غريبی
يک دست ترين لحظهء تنهايي خودرا

زانوی گره کردهء ترديد ندارد
ذوق سفر بی سر و بی پايي خود را

عريانی هر لحظه مرا سوخته از شرم
افسوس نديديم شکوفايي خود را.

فقط يک هفته مونده ها

راستی درست يکشنبهء ديگه تولد منه هر کی که ميخواد شرمنده کنه بکنه

نمی دونم از کيه

آنچه که داريم را از دست می دهيم - نادانسته - سپس اندوه می خوريم و فردا برای دوباره داشتنشان سعي مي کنيم غافل از اين که آن بازيافته ديگر آن از دست داده نخواهد شد.

2002/10/12

ما لااقل اينطور نباشيم

بد زمانه ای شده.آدمها زود از هم خسته می شوند.به سرعت نور.خيلی زود تمام چيزهای خوشايند را فراموش می کنند ومثل يک آدم فضايي سرد و بی عاطفه می شوند.زندگی به همين سادگی ست.تکرار خستگی های مداوم.گاهی به شدت احساس تنفر.بی ميلی تمام به همهء چيزهايي که يک روز از فاکتورهای ارتباطشان بوده.
راستی چرا بعضی از دخترها و پسرهای امروز اينقدر زود از هم خسته می شوند.چون تکنولوزی پيشرفت کرده يا اين که سطح توقعات(به قول بعضيها آگاهی)بالا رفته.اما اگر همين طور پيش برود تا چند وقت ديگر به قول معروف نه از تاک نشان ماند و نه از تاک نشان.يعنی همين يک ذره احساس و عواطفی هم که بين بعضيها مانده از ميان می رود.من که سعی می کنم اينطور نباشم تورو خدا شما هم همين کار رو بکنيد.

2002/10/11

پرواز

با رفتن من و تو هيچ چيز تمام نمي شود
جز نسل شعرهاي عاشقانه و خاطرات مهر و موم شدهء انحصاري!

زنداني شمارهء چندم؟!!
در انتظار آمدن زمان تمام شده
غير اختياري!

در سلولي انفرادي
با يك تخت و يك دريچه
با يك با لشت پر آرزوي رهايي
از لاي ميله هايي كه حرفايم هم از آن عبور نمي كند.

فردا
گرگ و ميش
با صداي كفشهاي اولين نفر
از راهروي بي نشان زندان
مردي با موهاي كمي مشكي
و ريشهاي نتراشيده
با لباسي كه به دريچهء خوابگاهش مي ماند
در آستانهء تولد سپيده
پرهاي بالشتش را پر خواهد داد.

ياد آوری

از اين بالا که من ايستاده ام
پايين ترين خواستهای نيافته ام
به چشم می خورند.

از ساختمانهای بلند که بگذريم
ميان ازدهام خودروهای دودزا
عابران تکراری با بی تفاوتی تمام
انعام می دهند
به تمام کسانی
که در همهمهء شهر
دستی مهربان می جويند.

دستم را دراز می کنم
به رونق بازار بوسه های عصرگاهی پارکهای خلوت
و خيابانهای شلوغ شهری
که روزی لا به لای سياهی و مه زمستانی اش
در خلوت کوچه های برف گرفته اش
هوس آلودگی لبان کسی را می بوسيدم
که روزها قبل
در ميان کاغذ و کتاب و جزوه هايش
بکارت دستانی را می جست
که امروز سر تمام چهارراه های شهر پر دودم
انعام می گيرد.

2002/10/09

شايد حکم جلب شما هم بيايد

از قديم گفتن آدم بايد هميشه حساب و کتاب خودش دستش باشه.اين بخاطر اين ميگن که يه وقت به خود نيايي ببين آه در نمی دونم چی چی نداری.آدمها کلا در اين مورد چند دسته هستند.


1- دستهء اول کلا خسيس هستند.کاری هم به اين ندارند که چقدر يا برای کی می خوان خرج کنند.
2- دستهء دوم آمهايي هستند که در اين مورد هم مثل تمام موارد زندگی شون حسابگر هستند.يعنی ممکنه برای يه نفر همهء دارايي شون رو هم بدهند اما يه جايي هم ميرسه که يه پاپاسی هم خرج نمی کنند.(البته اين گروه هم گاهی دچار مشکلاتی می شوند که در ادامه عرض می کنم)
3- دستهء سوم کاملا بی حساب و کتاب عمل می کنند. يعنی برای هر کی که احساس شون بگه تمام دار و ندارشون رو خرج می کنند.
اما مطلبی که من بهش گير دادم گرچه مسائل مالی رو هم در بر می گيره اما اصل موضوع يه چيزه ديگرست.شايد اگه پولت تمام بشه بری سراغ يکي از دوستهای صميميت و ازش يه کمی دستي بگيری اما يه موقعی ميشه که به ازای اون چيزی که تموم شده از هيچ کس نمی تونی کمک بگيری.توتمام احساسات وعواطفت رو همهء چيزهايي رو که سالها به عنوان يه گوهر با ارزش - برای روزهای خوشی که هميشه آرزوی رسيدنش رو داشتی - ازش نگهداری می کردی رو از دست دادی.اون موقع مثل حساب بانکی که اگه پول توش نباشه چکهاش برگشت می خوره و ميان حکم جلب صاحب حساب رو می گيرن تمام خواستهات ارزشهات و آرزوهات برگشت می خوره چون شما به ازای چيزايي که خرج کرديد هيچی دريافت نکرديد تا حسابتون تراز که هيچ لااقل صفر نشده باشه.به نظر من تحت هر شرايطی که هستيد و خودتون رو جزء هر کدوم از دسته های بالا که می دونيد يه سری به حسابتون بزنيد.

شکست بعد چند ماه مبارزه

تا حالا شده يه دفعه به قول مادربزرگها احساس کنيد هر چی رشتيد پنبه شده.اون موقه چه حالتی بهتون دست ميده؟من از اون جور آدمايي هستم که اگه تصميم بگيرم يه کاری رو درست کنم اونقدر اعتماد به نفس دارم که تنهايي مطمئنم که به انجام می رسونمش.اما اين بار ديگه کم آوردم.الان مثل بچه ها که هر چی می گن ماماناشون نمی فهمن می خوام داد بزنم.
وقتی يه همچين اتفاقی مي افته همهء فکر آدم متمرکز ميشه که ببينه اشکال کار کجا بوده يا شايد چه کوتاهيي کرده که اين طوری شده.واقعا که اين آدم بزرگا خيلی عجيب هستند.آدم احساساتی فقط به درد لای ديوار ميخوره اونم ديوارای زشت و سيمانيي که هيچ کس نگاهشون نمی کنه.از من به شما نصيحت که اگه می خواهيد يه کاری انجام بديد اولا که خيلی به خودتون مطمئن نباشيد.دوم هم اينکه با تعيين ميزان راه انرزی خودتون رو تنظيم کنيد تا مثل من بين زمين و هوا نمونيد.راستی هنوز قولي که دادم يادمه و اينقدر حرف واسه گفتن دارم که خسته بشين.

2002/10/08

شانس

موضوع قبلی رو حتما ادامه می دهم

چند وقتی هست که شعری تو وبلاگ نگذاشتم اما بخاطر اييکه يه تنوعی هم باشه و از حرفهای صدتا يه غاز من خسته نشيد يه شعر می نويسم که خداييش حال کنيد

اسم نداره

شايد برای شانس آوردن
دليای بهتر از ناکامی های مداوم نباشد
اما برای دريفت اين واقعيت
که تو پاره ای از هزاران تکهء داستان منی
زمانی به درازی دوباره آمدن مهرماه لازم است.

اگر زورم به زيادی زمان بود
بی شک جای چرخ دنده های ساعت
خودم می نشستم
تا کم کاری آنها را جبران کنم
و هر روز بيست و چند بار
تمام خاطرات روزانه را
مثل شبهای امتحان دوره می کردم
با اين اميد که فردا حتما قبول شوم
يا لااقل برای پاسخ گفتن
به خواستهای حل نشده ات
پاسخی غير حقيقی بيابم.

افسوس که دستانم بيش از ده انگشت ندارند
و من را بيش از اين توان شمردن نيست
و گرنه پای سئوالهای پرسيده ات
- از من و خاطرات من -
اينهمه صفر و يک نبود.

حالا برای شروع
از مهر می ترسم
و از دسته های ده تايي گلهايي
که به عمق يک سال
در زرفای انديشه های شبانهء من
خواب مانده اند.

2002/10/07

اعتراض

نمي دونم چند نفر از شماهايي كه الان داريد اين مطلب ميخونيد با اين مسئله در گيري داشتيد.بلد نيستم نظر خواهي بگذارم وگرنه اين كارو مي كردم.توي جامعهء ما مشكلات فرهنگي بيداد مي كنه،در اين اصلا حرفي نيست،اما يه جوي بين دخترهاي جوان حاكمه كه اصلا اپيدمي شده.شما شخصا از چندتا دختر شنيديد كه گفتند از من سوء استفاده شده؟نمي دونم چرا اين طرز فكر هميشه معتقده كه دخترها مورد سوء استفاده قرار مي گيرن.با اين توضيح پسرها تحت هر شرايطي دارند احساسات و عواطف دخترها رو به اف-يو-سي-كي ميدنين.اين يك جملهء تكراريه.اما سئوال من اينه چطور ميشه كه از يه نفر سوء استفاده ميشه؟آره زنها تو جامعهء ما حقوقشون پايمال ميشه،اما مسئلهء اصلي بر مي گرده به خود اونها.نمي خوام تمام كاسه كوزه ها رو سره خانمها بشكنم،اما اگه يه دختر(يا حتي پسر)خودش به جاي اينكه احساسي عمل كنه،يه كم عقلش رو به كار بندازه،مي تونه مانع از هر سوء استفاده اي -به قول جامعه- بشه.تازه اون چيزايي كه بعضي ها اسمش رو سوء استفاده ميذارن اصلا درست نيست.

شما ،آره همين شخص شما،يه مدتي رو تصميم مي گيريد با يه نفر با شيد،حد و مرزش هم براي هر دوي شما مشخصه،حالا به هر دليلي ديگه نمي تونيد ادامه بديد.شما حق نداريد در مورد روزهايي كه با شادي و خوشحالي طي كرديد طوري فكر كنيد كه انگار از همون اول به زور خيلي كارها رو كرديد.نه شما خودتون در شرايطي كه كاملا هم راضي بوديد تصميم گرفتيد،از خودتون مايه گذاشتيد،احساساتتون رو خرج كرديد و لذت برديد.اين يه واقعيته كه همه بايد قبول كنيم.من به عنوان يكي از هزاران پسري كه به طرز فكر حاكم بر روابط اجتماعي اعتراض داره،در مرحلهء اول اصلا معتقد به سوء استفاده به معناي رايج نيستم و در مرحلهء بعد با فرض وجود چنين مطلبي، مطمئن هستم در صورت آمار گيري تعداد پسرهايي هم كه بر اون مبنا مورد سوء استفاده قرار گرفتن كم از دخترها نيست.

2002/10/05

اصلا مغرضانه نيست

ديروز فرصت نکردم مطالبم رو بنويسم اما امروز صبح يک روز تعطيله فرصت دارم که ادامه مباحثی رو که قصد دارم پی گيری کنم ادامه بدهم.من مطالبم رو از اين پس به صورت کاملا دسته بندی شده و با ذکرعنوان مطلب آينده خواهم نوشت.سلسله مطالبی که از امروز می خواهم شروع کنم در مورد مشکلات مردان در روابط متقابل با خانمهاست.
نمی گم اين موضوع رو که من يه مردم رو ناديده بگريد اما سعی نکنيد از اين ديد هم به صورت مغرضانه نوشته های من رو بخونيد.
من خيلی ساده يه دسته بندی رو مشخص می کنم که البته از نظر من دستهء اول اصلا مورد تاييد نيست.
1-اون سری از مردهايي(وزنهايي)که براشون اساس شخص مقابل اصلا مهم نيست و صرفا برای رسيدن به اهداف خاص(مثل وقت گذرونی-سکس مطلق-و يا شايد اهداف سود جويانه)اقدام به برقراری ارتباط می کنند و به راحتی هم قيد ادامهء راه رو می زنند.

2-دستهء دوم آدمهايي(زن و مرد)هستند که در رابطه شون با طرف مقابل به چيزهايي فرای مسائل سطحی نگاه می کنند و نفرشون اونقدر براشون ارزش داره که وقت بذارن و بعضی خصوصيات اون رو بشناسن تا در اين چند وقتی که با هم هستند بتونن درست از کنار هم بودن لذت ببرن.
حالا برم سراغ اصل مطلب.نمی دونم تا چه حد در مورد دسته بندی با من هم عقيده هستيد اما حالا فرض کنيد شما يه پسر هستيد که خوشبختانه جزء گروه دوم قرار گرفتيد و قصد داريد که توی اين مدتی که با فلان دختر هستيد علاوه بر اين که از لحظه ها تون لذت می برين يه چيزی هم در مورد خصوصيات دخترها و خصوصا اين خانمی که با شماست بدونيد.اگه گير يه نفر مثل خودتون(که تعدادشون کمه)افتاده باشيد که شانس آوردين و کارتون اصلا سخت نيست اما اگه گير يه آدم ديگه ای افتاده باشيد تازه اول بدبختي شماست.چرا که از کليهء رفتارهای منطقی وحساب شدهء شما بعنوان يه سری کارهای بی معنی و بچه گانه ياد می شه که اين درد شما رو دوبرابر می کنه.دخترها هيچ وقت فکر نمی کنن که ممکنه پسرهايي هم باشن که غير از سوء استفاده از اونها به چيز ديگری هم فکر کنن واين مطلب به شدت پسرهايي رو که برای دخترها ارزشی فرا مسائل جنسی قرار ميدن آزار ميده.فعلا خسته شدم اما دنبالهء مطلب رو فردا می گيرم.فعلا شما در اين مورد نظر بدين ببينم تا چه حد چرت وپرت گفتم.

2002/10/04

عاشقانه

زاهد ظاهر پرست از حال ما آگاه نيست

چقدر دلم مي خواست اكنون كنارم بودي و هر لحظه مي بوسيدمت،شايد مي توانستم مانعي براي اشكهايت باشم.
در آغوشم جاي گرمي ات خالي ست و لبانم جستجوگري ناكام است در راه رسيدن به تو كه ديگر در انتظار شنيدن سخنانم نمي ماني.
براي من اين اصلا خوب نيست،اما من به واقع سست شده ام در مقابل تو كه با همهء وجود دوستت دارم.
گناه هر چه بايد و نبايد را به دوش مي گيرم،در فرار از قيامتي كه به پا كردي،شايد تو دوباره خواهان شنيدن صدايم شوي.
گرمي نفسهايت اگر از روزگار من برود زمستاني به درازي عمرم را تجربه خواهم كرد.
اگر من در برآوردن آرزوهايت،شايد توقعاتت،ناكام بوده ام گناه من نيست،توان من به بلندي تفكرات تو نمي رسد زيبا!
چشمان زيبا يت را بر من بگشا كه من بدون عبور از دريچهء چشمانت در حصار روزمره گي خواهم پوسيد و مرگم ديگر زيبايي شبهاي زمستاني و مه آلود بلندي هاي شهر را نخواهد داشت.
من يخزده اي هستم بي لباسم در ارتفاع دستانت،با نفسهايت گرمايم بخش و با بوسه هايت جان.
جان كلام:
هرچه هست از قامت نا ساز بي اندام ماست
ور نه تشريف تو بر بالاي كس كوتا نيست.


2002/10/03

پاسخ به يک نوشته

راستش خيلی دوست دارم تو وبلاگ خودم دنبالهء مطالب جالب و متاسفانه تلخ سرزمين رويايي رو بگيرم اما فکر می کنم که خوندن اين چيزا تو وبلاگ ايشون به مراتب دلپذيرتر باشه .اما به دنبال مطلب جديدی که من تو سرزمين رويايي خوندم يه چيزی سر دل از قبل مونده که اصلا ربتی به وبلاگ ايشون نداره اما روی دلم سنگينی می کنه.چندی پيش توی پيشی يه مطلب خوندم از خورَشيدخانم.خورشِدخانم در مورد مردهای ايرانی نوشته بود و يک طرفه همهء مردهای ايرانی رو متهم به سنتی فکر کردن و...کرده بود.البته در انتها اقرار کرده بود که ممکن است مردهايي هم با شند که اينطوری نباشند و...اما حرف من.ببين آقا من با اين قضيهء زشتی تفکرات سنتی در ايران اصلا مخالفتی ندارم بلکم موافقم اما آيا اين درست نيست که مرد ايرانی در جامعهء ايران زندگی می کنه؟مگر نه اينکه زنها هم دقيقا دراين جامعه زندگی می کنند؟ما اگر قدری انصاف داشته با شيم به جای متهم کردن مردهای ايرانی به تفکرات سنتی جامعهء بيمارمان را در می یافتيم که هم شامل مرد ايرانی ست و زنهای ايرانی که آنها هم توانايي درک بسياری از مسائل امروزی را ندارند.به نظر شما عکس العمل يک زن در مقابل رفتار بسيار ساده و مودبانه مرد مورد نظرش با يه خانم ناشناس چيه؟نه درست نيست که به سرعت ربط بديد به اين که زنها خوب همگی حس حسادت دارند و ... از اين حرفها.من کاملا مخالف اين حرفم.تازه اين يه حرف زدن ساده است.حالا خدا نکنه که يه دفعه تصادفی شما و مثلا همون خانم تو یک کافی شاپ پشت دو تا ميز مختلف -حتی- نشسته باشيد.وای وای وای... ما -مردها- به هيچ وجه نبايد توقع داشته باشيم که اين مشکلات در کوتاه مدت حل بشه بلکه وظيفهء متقابل صبر و تفکر و مطالعهء بيشتر برای رها شدن خود جامعه و نسل آينده - که دست پروردهء ما هستند-از مسائل سنتی است. به اميد آنکه همهء ما توانايي درک مشکلات و خواسته ها وحرفهای طرف(يا طرفهای) مقابل را داشته با شيم وبرای رهايي از اين مشکلات ريشه ای تلاش کنيم.

2002/10/02

معرفی

يه وروجک تازه به جمع ما اضافه شده وقت کردين يه سری بهش بزنيد.

تاريخ تولد

تا به سادگی يه جشن مدرسه...

به ياد يک روز تعطيل بهاری که هيچ وقت از آن خسته نمی شوم.اگرچه خاطره اش بارها تکرار شود.

تاريخ تولد

هر روز برای من
ياد آور خاطرهء روزی است
که آغاز شدم
و برای تو
تکرار تاريخی دوباره آمدن صفحه ای از تقويم زندگی ات.
با حساب تقويمم
من در آستانهء يکسالگی ام
و تو افسوس
بار ديگر مثل هر بار
سالگرد تولد مرا فراموش کرده ای.

چهرهء من
مانند سريالهای تلوزيونی
تکراری است
-می دانم-
و تو
هر قسمت پخش نشدهء مرا
بارها ديده ای.

برای صداقتم افسوس می خورم
و برای سررسيد زندگی يکساله ام
دنبال سر آغاز جديدی می گردم
که اين بار از خاطر هيچ کس فراموش نگردد.

شايد به نيت من
از اين پس
سومين روز هر ماه را
با رنگ قرمز بنويسند
تا به اين بهانه
کودکان مدرسه ای
شادمانی تعطيلات مکررشان را جشن بگيرند.

2002/10/01

گريه های ابر

به ياد گذشته

اين يه شعر از يکی از دوستان دانشگاه که شايد اصلا الان نمی دونه من کجام مثل من که نمی دونم اون کجاست.ولی من سالهاست که با اين شعرش حال می کنم.اسمش امید رضا همتی بود البته فکر کنم هنوز هم باشه.اگه شما می شناسيدش بهش بگيد حسين سلام رسوند.

گريه های ابر

گريه های ابر را ديديم ما
يخزده گرييد خنديديم ما

زير چشمان سياه ابرها
غصه ها بود و نفهميديم ما

گريه می کرد ابر بيچاره ولی
از دهانش خنده دزديديم ما

دانهء برفی که می باريد ابر
در عزايي بود و رقصيديم ما

چشم او بي تاب از باران و برف
چشم ما آسوده خوابيديم ما

ناله هايش تندری غرنده بود
از صدای ناله رنجيديم ما

چون شنيديم اين شکايت ها از او
همنفس با او بگرييديم ما

چون وجودش را تمامی گريه کرد
در عزايش سينه کوبيديم ما

اميد اميد وارم هر جا که هستی خوب وخوش باشی.

معرفی

راستی دوستان حتما اين مطلب جديد مانی رو بخونيد.

برای خالی نبودن عريضه

امشب اصلا حالم خوب نيست يه جورايي اصلا حال و حوصله شوخی ندارم.امشب برای تنوع رفتم شام استار برگر.البته شام رو تو ماشين خوردم چون گفتم مثل قضيهء سينما خنده بازار می شه.سر يه سری مسائل خانوادگی مادی هم به مشکل بر خوردم که علت اصلی اعصاب خورديم هم همينه.اما با وجود اين يه شعر کوتاه می نويسم که جاش خالی نباشه.

*...*
ومن
دوباره گرمی دستان تو را حس خواهم کرد
اگر
زمستان زودتر بيايد
و بخاری خانه يمان نيز
مثل هميشه
بی رمق باشد.

2002/09/29

يه کار فرهنگی

دیروز با پای شکسته و تو گچ رفته بودم سينما.خوب بابا حوصله ام سر رفته بود ديگه.مردم يه جوری به آدم نگاه می کردن انگار جرم کردم آي اينکه مثل آدمی که پاش شکسته نبايد بياد سينما.اونم با عصا.خدا کنه که هر چه زودتر خوب بشم تا اينقدر زجر نکشم.نمی دونيد چقر سخته که يه جور ديگه نگاهت بکنن.مجموعه شعرم بايد بره برای حروفچينی و اين برای من خيلی خوشحال کننده است که يه ناشر برای نوشته هام پيدا کردم.

2002/09/27

نامه اي بي نشاني

اي كاش مي توانستم دوباره مشتاقانه و پر شهوت در آغوشم بفشارمت،افسوس كه تو از من مي گريزي و من نمي دانم تا كي توان خواهم داشت.تو نيامده اما من گرمي آغوشت را احساس مي كنم،تو مي تواني مرا شفا دهي آري مرا تنها مگذار و اگر مي تواني تنها اگر مي تواني چشم انتظار دوباره آمدنم بمان،اگرچه به سلامت گذشته نيستم،مطمئن باش كه بيش از هر دوايي نيازمند محبتهاي توام و بوسه هاي تو روح تازه اي به پيكر نيمه جان من مي بخشد.هيچ كس به اندازهء من نمي تواند تو را دوست بدارد چراكه من به درستي به لياقتهاي تو واقفم.دوستت دارم اگر چه مي دانم تو سرانجام يك روز از ترديد رها خواهي شد وبه صداقت گفتار من خواهي رسيد.شايد روزي كه...با اينهمه وبا وجود اين كه از ابراز محبت من رنج مي بري-شايد-با تمام وجودم دوستت دارم و آرزو مي كنم سرانجام روزي با اشتياق كنارم بيايي و براي هميشه با من باشي.

روزشمار

صبها که بيدار می شوم
چوب خط های ديوار اطاقم تکنو می زنند
ومن با آهنگشان ريشهايم را با تيغ می زنم

با صدای کشيدن يک خط ديگر
روی ديواری که هر صبح از خواب بيدارم می کند
دوباره و تكراري بيدار مي شوم.

2002/09/26

چند کلام برای تنوع

اين روزها وبلاگ من خيلی غم انگیز شده البته به خاطر وضعیت روحی منه.با این همه امروز یه شعر می نویسم که جدیده. البته امیدوارم در موردش نظر بدید تا ایرادامو بفهمم.

فراموشی

وقتی دلم ميگيرد
پايم می لنگد
نفسم تنگ می شود
و مثل چراغهای پاييزی شهر سو سو ميزنم
-در آستانهء خاموشی-

برای همهء دردهايم قرص آورده اند
و از روی ترحم
بجای تمام کسانی که آرزو دارم
مرا نگاه می کنند.

وقتی با اين سرعت که من
می توان چاق شد
راه نِيمی از مشکلات زناشويی هموار می شود.

پزشک معالجم
برای هم آغوشی ام با تو
دارويی نوشته است
-ضد خواب-
شايد لذت بوسيدنت را
دوباره به ياد بياورم.

2002/09/25

خطي ز دلتنگي

نمي دونم چمه . ولي الان دلم مي خواد داد بزنم،دارم ديوونه ميشم هنوز بايد 70-80 روز ديگه تو خونه بمونم و امروز كه هيچ كس به ديدنم نيامد ديگه دارم ديوونه ميشم.الان واقعا حوصله ام سر رفته اونقدر هم كه دل مشغولي براي خودم درست كردم شبها به زور قرص هم نمي تونم بخوابم.احساس بي مصرفي مي كنم و اينكه وقتي خوب شدم چقدر از زندگي عقب افتادم آزارم ميده.راستي كه ما آدما چقدر كم طاقتيم.آخه من خيلي تنوع طلبم و اصلا نمي تونم يه حالت رو تحمل كنم.دلم راستي راستي گرفته مثل عصرهاي جمعه.....
دلتنگيهاي آدمي را باد ترانه اي مي سازد
روياهايش را آسمان پر ستاره به مسخره ميگيرد
هر دانهء برفي به اشكي نريخته ميماند...
سكوت سرشار است از سخنان نا گفته
اعتراف به عشقهاي نهان...

يه پا خم كردن ساده

راستي چه لذتي داره وقتي يه كاري كه فكر مي كني ديگه نمي توني انجام بدي رو دوباره انجام ميدي.ديروز 17 روز از جراحي من گذشته بود و بايد مي رفتم بيمارستان تا اتل رو باز كنم و بخيه هام رو بكشم و پام رو گچ بگيرم.وقتي دكتر اتل پام رو باز كرد گفتم دكتر پاي من غير عاديه؟ و اون از من خواست پاي پلاتين دارم رو به چپ و راست تكون بدم وبعد گفت كه پام رو خم كنم.به خدا وقتي پام رو خم كردم از خوشحالي اشكهام از گوشهء چشمم ريخت پايين،لذتي كه ديروز حس كردم اصلا قابل گفتن نيست نمي دونم شما ميتونيد منظور من رو بفهميد و احساسم رو درك كنيد يا نه؟ فقط تورو خدا برام دعا كنيد زودتر خوب بشم.

يه شعر قديمي از خودم

دست من اگر نمي رسد به دست تو
دستهاي سرد تو مقصرند
چشم من اگر غريب و بي محبت است
چشمهاي بي محبت تو باعثش شدند
بيش از اين گلايه از دلم نكن
من دوباره سعي مي كنم
من دوباره يك ترانهء قشنگ
صرف لحظه هاي سخت مي كنم
اين دوبار من دوباره يك نظر
اين دوباره يك دو بيتي يك غزل
اين دوباره يك هديه يك چراغ
اين دوباره من و تكه هايي از دلم نثار تو
اين دوباره دست من در انتظار دست تو
اين دوباره چشم من در انزواي چشم تو
دست خستهء مرا بگير
چشم پر محبت مرا ببين
اين دگر تلاش آخر من است
آخرين گل شگفتهء مرا بچين.

2002/09/24

روزنگار

وقتي پاييز شروع ميشه اونقدر خاطرات من زنده ميشه كه ديگه فرصت فكر كردن به چيزاي ديگه رو ندارم.ياد روزايي كه با يارم زير بارون و روي برگهاي خشك راه مي رفتم.روزايي كه براش شعر مي خوندم و گاهي ترانه،آخ كه چقدر دلم ميخواد هر روز عصر برم دنبالش از سر كار بيارمش،براش يه شاخه گل سرخ بخرم و دوباره براش شعر بگم.آقا قدر سلامتي خودتون رو بدونين،همين قدم زدن ساده يه لذتي داره كه نگو.حالا شعر از خود خوديم براتون مينويسم.

كفشهاي لنگه به لنگه براي آدمهاي لنگ.
تنها به بهانهء هم قافيگي.
مادر براي بزرگ كردن من
تمام سعيش را كرده است
گناه او نيست اما من بيشتر از اين بزرگ نشده ام
بي شك خدا براي اين همه كوتاهي دليل قانع كننده اي دارد
در عوض
خواهرم وقتي به خانهء شوهر مي رفت
آنقدر بزرگ شده بود
كه با آرزوهاي نيامدهء داماد برابري مي كرد.

اين اصلا انصاف نيست
دختران شهر من
تنها به بهانهء بزرگي
جرات نشمردن هر روز تقويم را كه بخواهند دارند.
در عوض من و امثال من
جرات ناديده گرفتن هيچ يك از چوب خطها را نداريم.
كاش مادرم مرا هم بزرگ ميزاييد
آن وقت من هم با جسارتي كه ميافتم
براي تما عروسيهاي شهر
آواز مبارك باد ميخواندم و
آنها در شاد ترين شب زندگيشان
-شايد-
مرا هم سهيم ميكردند.

2002/09/20

از سر درد

آقا تو خونه نشستن واقعا سخته.خدا سر كسي نياره.دكتر به من گفته چهار ماه نبايد پامو زمين بذارم وگرنه پلاتين داخل پام كج ميشه و ديگه فايده نداره.البته از من كه گذشت اما من پيشنهاد دادم از اين به بعد بجاي پلاتين از آهن استفاده كنن و براي حل مشكل زنگ زدن هنگام عمل يه بسته ضد زنگ تزريق كنن،البته تو شوراي پزشكي و هنوز باهاش موافقت نشده.
يه مسئلهء جدي اينكه تمام دوستام تو اين چند روزي كه اين اتفاق براي من افتاده واقعا من رو شرمنده كردن خداييش سنگ تموم گذاشتن،دستشون درد نكنه.تنها مشكلي كه دارم اينه كه پاييز شده و منم كه عاشق پاييزم ولي فعلا نمي تونم از خونه خارج شم و اين خيلي بهم فشار مياره، حالا شدم يه وبگرد تمام عيار بجاش،چون همش بيكارم و يا بايد بخوابم يا يه جوري سرمو گرم كنم.
راستي يه چند تا شعر جديد مي نويسم اگه حال داشتين بخونين و لطفا نظر بدين.

2002/09/15

روزنگار

متاسفانه در اين مدت كه نبودم يه سري اتفاق بد افتاد كه خيلي غير منتظره بود وباعث شد كه من اصلا دسترسي به اينترنت و كامپيوتر و اينا نداشته باشم. روز يكشنبه دقيقا يك هفتهء پيش من در جادهء شهريار به صورت واقعا وحشتناكي تصادف كردم كه البته از صحنهء تصادف هيچي يادم نمياد پام به طرز نادخي شكست، دست چپم آسيب ديد،همچين يه كم ضربه مغزي شدم و دقيقا يك هفته در بيمارستان پارس بستري شدم و الان چند ساعتي ميشه كه اومدم خونه ومتاسفانه هنوز تواناي چيز نوشتن رو دارم و قطعا به زودي شروع مي كنم،منتظر باشيد لطفا.

2002/09/07

خوابگرد

اين كه پايين مي نويسم يكي از نوشته هاي مورد علاقهء منه كه خيلي وقت پيشا سر كلاس فيزيك3 نوشتم.لطفا در موردش نظر بديد.دقدقه هاي شغلي چند روزي اجازه نميده چيز بنويسم اما حتما جبران ميكنم.

خوابگرد

شبها از بيرون
صداي پاي كسي را مي شنيدم
و مهتاب سايهء لرزان انساني را نشانم مي داد
كه بر لبهء بام راه مي رفت
-با لباس خواب وكلاهي كه ستاره ستاره از آن مي ريخت-
اطلاعيه:
در اين حوالي به تازگي ديوانهء خطرناكي پيدا شده است
مي گويند چشمهايش به سرخي گرانيت قرمز است
لطفا درب خانه هايتان را....

حتما درست مي گويند
البته قيمت گرانيت قرمز خيلي بيشتر از آن است
كه يك ديوانهء خطرناك معمولي توان خريد آن را داشته باشد.

با اينهمه دانشمندان معتقدند
كه در نواحي شمالي آفريقا
تعداد زيادي از اين نوع را مي توان يافت.
به نظر من
تئوري برخورد زمين با مشتري
همان قدر دور از ذهن به نظر مي رسد
كه احتمال پيدا شدن كيف انگليسي سيما
يا مرد خطرناك سرخ چشم در شعرمن.

با اين همه من تصميمم را گرفته ام
ديگر در اين يا آن حوالي راه نخواهم رفت
با لباس خواب،كلاه پشمي يا كفش صدا دار.

2002/09/04

پژو206

شايد هيچ كس به اندازهء خود من از اين بابت كه دو سه شبه نتونستم بيام و بنويسم ناراحت نباشه(بلكم خوشحالم باشه)اما متاسفانه اينترنت خراب بنده هم مزيد بر مشغوليات من شد و نتونستم خدمت برسم.البته هنوز بخش دوم صحبتهاي چند شب پيشم رو فراموش نكردم و قطعا ادامه خواهم داد.اما مشكل من چي بودكه نيامدم. چند روز پيش من يه پژو 206 خريدم با اين آگاهي كه بلبرينگ گيريبكس اين ماشين خرابه و روي گارانتي بنده مي تونم اون رو درست كنم و مشكلي نداره اما چي شد؟حالا مي گم،روزي كه ما ماشين رو برديم تعميرگاه به ما گفتن اين ماشين مشكل گيريبكس داره و بايد گيريبكس ماشين عوض بشه،حالا بگو چنده؟دو ميليون و چهارصد هزار تومان.گرفتين چي شد.حالا از اين ور ما زنگ زديم كه آقا بي زحمت برگ گارانتي رو بيارين و ايشون در جواب گفت كه برگ گارانتي گم شده.حالا اگه شما بودين جدا از وقت دل ودماغ نوشتن داشتين.(شماره حساب 3391 بانك ملي شعبه بنفشه آمادهء دريافت كمكهاي ارزي وريالي شما مي باشد)

تبریک

...
آمدي
روزي از روزها
روزي كه آغاز چشم به راهي من شد.
تولدت مبارك

2002/08/30

روزنگار

گاهي اوقات آدم سعي مي كنه يه سري چيزا رو نا ديده بگيره شايدم نشنيده،اما اگه اين كار باعث بشه كه ديگران فكر كنن تو خري(بلانصبت)ونمي فهمي قطعا ديگه ادامه نمي ديد مگر اينكه يكي از اعضاي مهم بدن شما(ترجيحا خانمها) مشكل داشته باشه(اصطلاحا خل باشه)آخه كدوم آدم عاقلي از يه سوراخ دو دفعه مي خوره-نيش-(حالا كه حرف نيش شد بگم اين زبون متولدين شهريور ماه آي نيش داره..)من كه از سرم گذشته اينو واسه يه سري جوونا ميگم كه مثل خودم خامن و زودي گول قر و قميشاي دخترا رو مي خورن.آقا با هم كه تعارف نداريم آره،آره نه،نه!(خوب گفتما)والا به قرآن،اصلا به اعصاب خورديش نمي ارزه.حالا پيش خودتون ميگين شب جمعه اي با دوست دخترش دعواش شده داره اين شرو ورا رو ميگه اما جون شما نباشه دقيقا همين طوره كه فكر مي كنين.حالا فردا شب وبلاگم رو بخونين همش تعريف و تمجيد از اين جنس پرياب و پر دردسره(برنامهء فردا شب مارمولك).به هر حال من كه از اين آدمايي هستم كه اگه همه چي بر وفق مرادم نباشه هي غر بزنم.حالا براي اينكه شما هم يه كم بيشتر خسته بشين و خستگي هم كاملا تو مختون بمونه يه شعر كوتاه از خودم مي نويسم....(همين ديگه تموم شد برين شعر رو بخونين)

چه خوشبينانه تو را مي نگرم
گرچه
تو بارها چشمان مرا ناديده گرفته اي.

2002/08/26

بوق

...

حالا که از دور دست هم تکان نمی دهی
پس بيا و از کنار ما بگذر
همراه ماشين هايی که بخاطر تو بوق می زنند.

چقدر دور می زنی
د'ور می زنی
داد می زنی
بر سر من که سرم درد می کند
برای فريادهای تو
گيج می روم
و بالای سرم تو د'ور میزنی
با روياهايی که از دور
دست تکان می دهند
وصدای بوق ماشين هايی
که همگی فقط يک معنی می دهند.

2002/08/24

وقتي هيچ كارو هيچكس رو نداري

خدا نكنه آدم يه روز جايي نداشته باشه بره.امروز صبح يه سري كار داشتم كه خوشبختانه خيلي سريع به انجام رسيد.خوب من فكر مي كردم يه كم طول مي كشه و سرم تا عصر گرم كارامه اما زود تموم شد.حالا بقيهء جريان شما جاي منيد‍(بنينيد خوبه):
اگه يه پيش زمينه اي از اعصاب خوردي هم داشته باشيد و براي بقيه روز هم برنامه اي نداشته باشيد اولين فكري كه به نظرتون مي رسه اينه كه به دوستاي صميميتون زنگ بزنيد و براي صرف يه ناهار كوچيك دعوتشون كنيد.اگه روزه ت خ م يي داشته باشيد هر كدومشون به دلايلي دعوت شما رو نمي پذيرند.تصميم مي گيريد تنها يي و با يه آرامش مصنوعي ناهار بخوريد و تا جايي كه مي تونيد وقتتون رو تو رستوران صرف كنيد.يه نگاه به ساعتتون مي ندازيد و مي بينيد هنوز يك نشده.يه مسئلهء مهم ديگه اينكه نمي تونيد خونه بريد و مجبوريد يه جوري خودتون رو تنهايي و به هر نحوي شده مشغول كنيد.در اين راستا شب كه سرتون خلوت شد حتما يه نگاه به ليست شماره هايي كه با موبايلتون گرفتين بندازين،حتما از روزهاي پيش خيلي بيشتره واين نشون دهندهء تلاش بيهودهء شماست.يه جرقه در ذهنتون ميزنه.اي بابا چرا زودتر يادم نيوفتاده بود-كافه شوكا(يا يه جايي مثل اون)-جايي كه هميشه هر قدر از وقتتون رو كه بخواهيد مي تونيد اونجا بگذرونيد.الان كه داريد ميريد هنوز ساعت چهار هم نشده اما اين بهترين انتخابه و توش اصلا نبايد ترديد كرد.فكر مي كنيد الان ميريد كافه و خلوته، مي تونيد يه نيمكت سي خودتون تنهايي داشته باشيد و يه دو سه ساعتي رو بگذرونيد.اما كافه اونقدر شلوغه كه يه جا رو ترك هم به زور بهتون ميرسه.مي شينيد و شروع مي كنيد، سيگار پشت سيگار،بسته سيگارتون تموم ميشه و حتما يه بستهء ديگه مي خريد.خيلي به خودتون فشار بياريد بتونيد دو ساعت رو اونجا بي هم صحبت سر كنيد.خوب حالا ساعت حول و حوش شيشه وربعه ومي تونيد بقيه وقتتون رو تا ساعت هفت-كه بالاخره يارتون كارش تموم ميشه و مياد-با پياده روي تا ونك و رسوندن خودتون به گيشا بگذرونيد.لااقل مي دونيد از ساعت هفت به بعد يه هم صحبت داريد و ميتونيد بقيهء وقت امروزتون رو به خوبي بگذرونيد.اما ساعت شيش و نيم وقتي زنگ مي زنيد كه بگيد داريد ميرسيد ميفهميد يارتون با رفقاش رفته يه جايه ديگه و شما مجبوريد بقيه وقتتون رو هم تنها بگذرونيد.عجب روز خوبي داشتيد.خدا سر شما نياره!

2002/08/23

از سر شكم سيري

از سر شكم سيري

امروز جمعه بود و گذشت درست عين ديروز كه پنجشنبه بود و گذشت.شب جمعه هم شب جمعه هاي قديم.جان من اگه بد مي گم بگين،مديونين.قديما (حدود سال 42اينا)شب جمعه كه مي شد ملت دور هم مي شستن دل وقلوه اي بود كه اين وسط رد و بدل مي شد و يه چيزاي ديگه(صحنه).اما حالا چي شب جمعه ها بدتر از بقيه شب هاي ديگه.يكي بايد تو سر خودت بزني يكي تو سر بغل دستي كه نيست آخه اگه بود كه اين همه حرف و حديث نبود-اصل مطلب همونه نه....-حالا من يه فكري كردم.بگو چي؟
اهان حالا مي گم.بايد يه طرحي بريزيم-البته اگه همه پايه هستن-كه شب جمعه رو به يه ترفندي بياريم وسطايه هفته.البته يه جوري كه اطرافيان بو نبرن وگرنه يه ترفندي ميزنن كه حال گيري مي شه جون تو.يه وقت فكر نكنين منظور بدي دارما.اصلا به جون شما همش به خاطر همونيه كه فكر مي كنيد.بالاخره آدم بايد نهايت سعيش رو واسه اين مطلب بكنه وگرنه هميني ميشه كه الان توضيح دادم . اينطوري دوست دارين بسم ا... اما رو من حساب نكنين من شخصا سعدي مسلكم.به قول سعدي عليه الرحمه: سعدي اگر جان و مال حيف شود در وصال-اينت مطاعي بزرگ،آنت بهايي حقير

2002/08/22

میخ

و حالا اين شما و يك شعر از من:

بر روي تفكر ساده لوحانهء من
تنها قاب عكسي ست
از تصوير سياه و سفيد چهره اي
كه به پهناي تمام خاطرات من
چين خورده است.
-ميخ-
براي آويختن تمام دارايي من
كه عرصه اي به وسعت يك اتاق چند متري دارم.
لباسهايم از رنگهاي خياباني
آغشته به نگاههاي هوس آلودي ست
كه بي نصيب مانده اند
و كفشهايم از راه هرچه بي مقصدي ست خاك آلوده است.
پدرم براي پاهايم جورابهاي سوراخ نخريده بود
اما زمانه از راه رفتن هاي بي حد من
سوء استفاده كرد و كفشهايم را هم...

با پاهاي خستهء بي هدف
ولباسهاي آويزان
تنها كارمانده
قاب كردن چهرهء پر چين من است
تا بر آويزاني خاطرات سياه و سفيدم
آويزان كنم.

غزلي براي گل آفتاب گردان

خيلي دوست داشتم اين شعر مال من بود.

نفست شكفته باداو
ترانه ات شنيدم
گل آفتاب گردان!

نگهت خجسته باداو
شكفتن تو ديدم
گل آفتاب گردان!

به سحر كه خفته در باغ صنوبر و ستاره
تو به آبها سپاري همه صبر و خواب خود را
و رصد كني ز هرسو ره آفتاب خود را.

نه بنفشه داند اين راز نه بيد و رازيانه
دم همتي شگرف است تو را درين ميانه.

تو همه در اين تكاپو
كه حضور زندگي نيست
به غير آرزوها
وبه راه آرزوها
همه عمر جستجوها.

منو بويهء رهايي
و گرم به نوبت عمر
رهيدني نباشد
تووجستجو
و گر چند رسيدني نباشد.

چه دعات گويم اي گل!
تويي آن دعاي خورشيد كه مستجاب گشتي
شده اتحاد معشوق به عاشق از تو رمزي
نگهي به خويشتن كن كه خود آفتاب گشتي!


دكتر شفيعي كدكني

از مقر به كيان بگوشم

حالا تازه دارم مي فهمم كه چه بلايي سرم مي خواد بياد.تكليف نمره هاي دانشگاه كه معلوم بشه ديگه بايد برم سربازي.عجب چيزه مزخرفيه اين سربازي.الان دقيقا نمي دونم چند سالمه ولي مي دونم تا از سربازي بيام حول وحوش 28-29 مي شم واون موقع تازه بايد فكر كنم كه چي كار كنم-مثل الان-البته اين مسئلهء سربازي رفتن من هر بديي كه داشته باشه يه بدي ديگه هم داره اونم اين كه ممكنه -البته فقط ممكنه- يه چند وقتي من چيزي ننويسم كه اين مسئله هم احتمالا با امكاناتي كه در نظام (نظير كامپيوتر خصوصي-ماشين-سرهنگ بازنشسته-سلاح گرم و سرد-تيغ-داروي نظافت و.....)در اختيارم ميذارن قابل حل واصلا جاي نگراني نيست.اگه يه وقت خدايي نكرده نتونستم از امكانات استفاده كنم و مطلب بنويسم سريع تر يه كتاب چاپ مي كنم كه لااقل بر و بچه هاي كافه شوكا نتونن نفس راحت بكشن(بياد حوالي كافه شوكا)ديشب قرار بود برم خونه محمود تا بعد از ماهها دور هم باشيم آخه يكي از رفيقاي ما رو فرماندهء كل قوا به خدمت مقدس فرا خونده.مي خوان از ايشون در راه حفظ كيان ملي استفاده كنن(به جاي ديوار صوتي).متاسفانه من به دلايل كاملا شخصي نتونستم برم والان كه دارم اينا رو مينويسم اونا حتما يا تازه خوابيدن يا هنوز شلم بازي ميكنن.آخ كه چقدر دلم مي خواد شلم بازي كنم اونم سر كله پاچه.به هر حال من واقعا از اينكه نتونسم براي آخرين بار(كمي اندوه) دوست عزيزم رو ببينم متاسفم واميدوارم پس از شهادت با درجهء تيمساري محشور بشه انشاءا...(يه صلوات بفرستيد)
من ديگه وقت ندارم همين چند لحظهء پيش از ستاد برام چي ميل زدن كه بايد برم مقر براي كيان حفظ كني.پس من ميرم ولي حتما هر طوري كه شده حتي اگه مجبور شم از كيان تا تهران رو پياده بيام برمي گردم ...

2002/08/21

قرص تلفن

راستي راستي زندگي چقدر بي خود شده.(امروز از رو دندهء چپ پاشدم)صبح كه ميشه هيچ اشتياقي واسه از خواب پاشدن ندارم. شب كه ميشه هيچ اشتياقي واسه خوابيدن ندارم.ظهر كه ميشه هيچ اشتياقي واسه ناهار خوردن ندارم.بسه ديگه فكر كنم به عمق فاجعه پي بردين.راستش نمي دونم چندتا آدم مثل من بين خواننده هام وجود داره اما من الان تو يه وضعيتي هستم كه اصلا نمي دونم چي كارم؟ چند سالمه؟ كي ام؟چي ام؟....ببخشيد شما؟!
حالا كه دقيق فكر مي كنم مي فهمم كه من يه كمي دارم ديونه مي شم و اين اصلا مختص من نيست چون الان تقريبا نصف اطرافيانم يه قدم هم از من جلوترن.آخه من نمي دونم تو وبلاگي كه از اول مي خواستم فقط شعر بنويسم چرا اين گل واژه ها رو مي نويسم.مادربزرگم خدا بيامورز وقتي مي ديد دارم مثل الانم بهانه هاي الكي مي گيرم مي گفت تو دردت يه چيز ديگس درمونت هم يه جاي ديگه الان بري يه تلفن بزني خوب مي شي.نمي دونم شايد حق با مادربزرگم بود......اي بابا گرهام بل هلم نده...

معرفی

اين زيري مال سخن تازه است حتما وبلاگش رو بخونيد.

تا می پرسی
ساعت چند است؟
قطارها
راه می افتند
و من
جا می مانم

می گويم دل مبند به
نخ نازک
اين روزها
ودانه های کاسه ليس
شعر من...
هرگز استخاره ای
خوب نمی آيد
با آنچه که از جا نماز خدا
دزديده ای!
.
.
.

قیصر امین پور

امشب حال کردم اين رو بنويسم ديگه...

آوازعاشقانهء ما در گلو شکست
حق با سکوت بود صدا در گلو شکست

سر بسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گريه های عقده گشا در گلو شکست

ای داد کس به داد دل باغ دل نداد
ای وای های های عزا در گلو شکست

آن روزهای خوب که ديديم خواب بود
خوابم پريد و خاطره ها در گلو شکست

بادا مباد گشت و مبادا به باد رفت
آيا ز ياد رفت و چرا در گلو شکست

فرصت گذشت و حرف دلم نا تمام ماند
نفرين و آفرين و دعا در گلو شکست

تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا...در گلو شکست.

2002/08/20

دندون درد

آدم وقتی خودش مريضه نمی فهمه که ديگران ممکنه چقدر ناراحت باشن تا اينکه يه روز مثلا يکی از عزيزانش مريض بشه. اون وقته که تازه ميفهمه توی اون حاليکه اون فکر می کنه بقيه اصلا براشون مهم نيست اونا چقدر به خاطر مريضی اون ناراحتن(شما بشموريد چندتا اون شد).معمولا آدم وقتی مريض ميشه دوست داره نازش رو بکشن قربون صدقش برن هی تحويلش بگيرن و....اما بعضی ها هم از اين قاعده مستثنان(نمی دونم يعنی چی اين کلمه رو می گم)اين دسته وقتی مريض ميشن دوست دارن کسی کاری به کارشون نداشته باشه تا خودشون خوب بشن.حالا تشخيص اين که طرف شما جزء کدوم دسته است کار بسيار سختيه که با ريسک بالايی هم همراهه(چون يه اشتباه ممکنه باعث بشه تا مدت زيادی از بعضي امتيازات محروم به برخی مجازاتها نائل بشی).البته من در اين رابطه خيلی تجربه ندارم ولی به هر حال شما می تونيد يه بار امتحان کنيد(روی من اصلا حساب نکنيد).

2002/08/18

اخلاق در خانوادهء2

بازم يه شب ديگه مثل شبهای گذشته.راستش خودم هم نمی دونم چمه وگرنه يه فکری به حال خودم می کردم.يه چند روزی که از اوضاع کاريم راضی نباشم انگار که تمام راههای دنيا به روم بسته شدن.ديگه حال و حوصلهء با کسی حرف زدن رو ندارم و همش فکر می کنم که ديگه بد بخت شدم رفت پی کارش.اما به مجرد اين که کاروبار جور بشه دوباره گل از گلم می شکفه و سر ذوق ميام.نمی دونم شايد شما هم اينطوری باشين ولی به نظر من اصلا خوب نيست آدم اينقدر بد اخلاق و بی جنبه باشه.نه!!!!!!!!!!!!!!

2002/08/17

دنيای آدم بزرگا

بالاخره منم يه روز به اين نتيجه می رسم که بي خيال وبلاگ نويسی بشم.آخه اين چه درديه که افتاده به جونم.من يه چند ماهی بود خوانندهء نصبتا خوبی بودم هر شب وبلاگهای مورد علاقه ام رو می خوندم و شبها هم با خيال راحت سرمو زمين می ذاشتم.حالا شب به شب اگه نيام پای اين زهره ماری نشينم شب خوابم نمی بره.دروغ نگم الان يک ماهی می شه که هيچ شعر تازه ای هم ننوشتم واين خودش برای من يه دقدقهء بزرگه.تازه الان از اينکه دنبال کارهای چاپ نوشته هام رو گرفتم هم پشيمونم.اين هم می شه يه دردسر تازه ويه فکر به فکرهای شبانه ام اضافه می کنه.وای که اين دنيای آدم بزرگا چقدر عجيبه!!! اگه آدم هيچ دقدقهء خاطری نداشته باشه راستی...اون وقت....اصلا زندگی ...مگه می شه...وا..؟؟!!!

هم معنی ها

با نردبانهايي که به خورشيد می رسند
ديگر بادبادک هوا کردن مسخره است.
-هواپيما با اين همه صدا-
ديگر وازه های جلد را هم نمی توان پر داد
گرچه به آمدنشان و پيام رسانی آنها شک ندارم.
من معتقدم بامهای بلند را بي جهت نساخته اند.
شايد برای من
که نه قد بلندی دارم
نه هواپيما نه وازه
نه شک ندارم
صدای من به بلندی ساختمانهای شهرم می آيد
مثل برج به آسمان.

2002/08/15

يه چيزی شبيه ساعت

من يه ساعت ديواری دارم که وصلش کردم کنار تختم -با ميخ- طوری که هر وقت از خواب بيدار شدم بتونم ببينمش.معمولا شبی دو سه بار از خواب بيدار می شم و يه نگاه به ساعتم می کنم.
چند وقت پيشا ساعتم به طور کاملا تصادفی خوابيد اونم درست وقتيکه من هم خواب بودم و بی خبر.در اين فاصله من هی از خواب بلند می شدم و نگاهی به ساعت می کردم و هر بار هم ساعت دوونيم بود.من سه بارخوابيدم و پا شدم و ساعت هنوز دوونيم بود. منم که خواب بودم اصلا نفهميدم چی شده بنا براين يه مسئلهء مهم رو هم از دست دادم.....
اين ساعت از اولش هم مشکل داشت.يه نگاه به باطريش انداختم و بی هيچ ترديدی به اين نتيجه رسيدم که باطری می خواد پس....
فردا شبش ساعت باز خواب موند.بعد از کلی عقب جلو کردن بالاخره به اين نتيجه رسيدم که ساعت خراب شده وگرنه چه دردی داره که کار نمی کنه.از اون روزی که ساعت رو از تعميرگاه آوردم تقريبا - دروغ چرا دقيقا- درست کار می کنه اما با خاطرهء اون شب که ساعتم روی دوونيم گير کرده بود-والبته يه مشکل خصوصی رو هم برای من به وجود آورد- ديگه از اون شب با نگاه کردن به ساعت قانع نمی شم که ساعت حتما اونيه که داره نشونم می ده و حتما ساعت مچی ام رو هم نگاه می کنم.
حالا اين رو چرا گفتم.می خواستم در مورد يه سری آدما حرف بزنم که راستی راستی با يه دروغ کم اهميت باعث می شن که آدم ديگه هيچ وقت بهشون اعتماد نکنه هر چند پيش بهترين تعميرکارا ببردشون.

2002/08/13

پناهگاه

وقتی که بر می گردی
با نفسهای بريده ات از ميان راه رسيدن تا اوج
يک لحظه احساس می کنم
در سردرگمی سالهای ابتدايی
دوباره به جنگهای صليبی
و کمکهای جهانی محتاج شده ام.

از مزار هر کشته که تو کردی
نازکترين ساقها می رويد و امن ترين نگاهها
و گرچه آغوشت
ايمن تر از پناهگاههای زمان جنگ نيست اما
به گرمی بستر مادرم
هنگام ترس آلودگی کودکی ام می ماند.

اين تجربه ای ست تکراری
برای تو که اين بار
با من سر فرار داری از اين اردوگاه
که شبانه ترک کردنش
بسيار آسان تر است از
خوابيدن در آغوش هوس آلودهء تو.

2002/08/12

قدردانی

بالاخره يه دستي به سر وشكل وبلاگم کشيدم.البته به لطف احسان و خاطرات.حالا موندم چی بنويسم البته ناگفته اينقدر دارم که اگه بخوام بگم همه خسته می شن به خاطر همين گفتم يه کم به وبلاگم ور برم شايد يادم بياد چی می خوام بگم. بر می گردم.

روزنگار

بعضی وقتها آدم خودش هم نمی دونه چشه مثل الان من. از بس که تو اين شهر خراب شده اسباب اعصاب خوردی وجود داره.خدايی اين ترافيک خودش به تنهايی می تونه اعصاب خون سردترين آدمای شهرو يکی کنه.ديروز پشت چراغ قرمز رديف اول ايستاده بودم چراغ که سبز شد يه نفر چراغ قرمز رو رد کرد داشت مي رفت که ماشين کناری من رفت جلوش ايستاد و اين کارو انقدر ادامه داد تا چراغ سمت من قرمز شد بعد خودش رفت و من يه سه دقيقه ای بی خودی پشت چراغ نگه داشت.به قول يکی از رفيقام تنها چيزی که برای ما اهمیت نداره حق و حقوق ديگران که همه هم فکر می کنيم که رعايت می کنيم ولی خودمون بهتر از همه می دونيم که دروغ می گيم.

2002/08/11

طرح

خدا مرا خواهد بخشيد
می دانم
آنگاه به خودم خواهم گفت:
گناه من چه بود؟!

شبزاده

شتاب شب را اندوهی نيست
در التهاب دوری از خورشيد
شبزاده زودتر خواهد مرد گر همخوابه ای نباشدش
امشب در تمنای تکراری بسترت
پيکرنحيف مرا مجوی
سپيده دميد
همکيشان
صبح بخير.

2002/08/09

وجدان درد

چند سال پيش يک روز به خاطر خدا سعی کردم دو تا از پيراهنهای نوی خودم را هديه بدهم به آنهايی که احتياج دارند اما درست وقتی قصد اين کار را داشتم انگار يک نفر پشت گوش من گفت:"بی خيال بابا هزار تای ديگه هستن که اين کارو بکنن."
اين اولين باری نبود که من صدای يک نفر را می شنيدم که پشت گوش من چيزی می گفت اما اولين باری بود که به حرفش گوش می دادم.
چند روز پيش داشتم از سر خيابان خودمان رد می شدم ويک نخ سيگارمالبرو هم لای انگشتانم بود,سه چهار متر اون ورتر من يک ماشين دختر بچهء پنج شش ساله ای را زير گرفت و فرار کرد.من هم تا تمام شدن سيگارم سر کوچه ايستادم واطرافم را زير نظر گرفتم وراهم را ادامه دادم.
اين دفعه هرچی گوشم را تيز کردم تا صدای يک نفر را بشنوم موفق نشدم.
هنوز هم دقيقا يادم نمی ياد آخرين باری که اون صدای ناشناس را شنيدم کی بود.

ناآموخته

به لبانت بوسيدن بياموز*
پيش از آنکه
جوشش احساساتش را گاز بگيرد.
برای من و دستانت حرارتی بساز
به گرمی تابستانهای خيابان انقلاب.

ما همگی با هم برابريم
حتی من و تو
که کاملا با هم فرق داريم
تنها شبا هت من و تو
رنگ چشمهايمان است
آن هم به بهانهء آبی بودن آسمانی
که به آن خيره شده ايم
نگران نباش
ستارهء من ستارهء توست
مثل سهم شيرينی بچگی هايمان.

زياد به خودت سخت نگير
سهم من فقير کنار توی عابر
بيش از يک سکهء ده تومانی نيست.

هوای گرم تابستان
لبان خون آلود تو
و من فقير خيابان گرد
در انتظار رد شدنت
تا سهم تمام بوسه های ناآموختهء مرا
خيرخواهانه بدهی.

*اين جمله از علی رفيعی است.

حلقه

دستم را بلند می کنم
حلقه را می گيرم
دستم می کنم؟
زير همه چيز می زنم
حالا پرواز می کنم.

2002/08/05

نفس

ضربان قلب پر شور من
موسيقی صبحدم است
برای بيداری خروسها
و نفسهای پی در پی تو پس هر بوسه
ادامه دهندهء شب رويايی من.
با اينهمه عشق صبح هرگز نخواهد دميد
.

دو کلام حرف حساب


خيلی دلم مي خواست مثل خيلی های ديگه می تونستم حرفامو بدون حاشيه روی مقدمه چينی بگم اما خب همه که نمی تونن يه جور باشن. با اينهمه نوشتن اين چيزايی که هر کدومش بخشی از احساسات يه آدم مثل بقيه آدمای بلاگ نويسه يه جورايی من و آروم مي کنه .البته برام خيلی مهم که ديگران در مورد نوشته های من چی می گن.

2002/07/31

عشق بازی

با احتساب امروز
24 سال است که در انتظار رسيدن نامه ای هستم
که حتی اگر با پست پيشتاز هم بيايد فردا به دستم خواهد رسيد.

وقتی هر روز صفحه ترحيم روزنامه ها را مرور کنی
حتما يک روز نوشتهء تکان دهنده ای خواهی ديد.

روی دستگيرهء در
لباسهای من به نشانهء تنهايی ناشی از خستگی مفرط آويزان است.

بجای نامه ای که سالهاست در انتظار رسيدنش
تمام روزها و شبها را پس وپيش کرده ام
در پاکت پستی برايم جالباسيی بفرست
با ذهنيت اين واقعيت
که من تمام لباسهای تنهايی ام را در آورده ام
آنگونه که وقت عشق بازی ست.

2002/07/30

خاک سپاری

کلاهم را بر می دارم
به علامت احترام
به تمام آنها
که گل رويم می ريزند و خاک.
(به بها نهء در گذشت پدرم)

2002/07/24

دار

تنها و بی کس و بی يار و بی اميد
در گوشه ای نشسته و اندوه می خورم
در ظرفی از گذشتهء عمرم عذاب روح
تنها خوراکی ناخوردهء من است
از دور دور دور
از آن گذشتهءتاريک و بی چراغ
تا اين زمان که دگر مرده ای شده ام
هرگز چنين غريب به کنجی نبوده ام
در لحظه لحظهء تاريکی و سکوت
در اوج بی کسی چند سال پيش
هرگز چنين ز بودن خود نااميد و سرد
در کنج سرد زمستان نمرده ام
-از من خزان که سهل سرما گذشته است-
در آخرين لحظات اميد و عشق در پای چوبهء داری که سالها
خود را برای رفتن بر اوج بودنش آماده کرده ام
تنها به رفتن عمری که در خيال
عشق تو را به سان خدايی ستوده ام اندوه می خورم
سر را به حلقه ای که خودم سالهای قبل
در حسرت تو و سرگشتگی خويش
در لحظه های خامش و تاريک ساخته ام
بی ترس و بی هراس بر دار می کنم
در زير پای سست خود آخرين چراغ اميد وحيات را
با يادسرد تو خامو ش می کنم
تا ديگر از تو و عشق دروغ تو آسوده از عذاب
جان را رها کنم

ناقوص



نشاط از شهر رفته بود که من رسيدم
در گير و دار باز کردن کوله راه راهی
که در هيچ کجايش هيچ کس
ترانه های عاشقانه نمی خواند!
تابو تهای متحرک
و ناقوس کليساها
که هر روز چندين بار و هر بار به بهانهء تولد فرزند تويی می نواخت
که آبستن مردن بودی.
نشاط از شهر رفته بود که من رسيدم
و از پس کولهء شادم
پيغام عاشقانه ای خواندم با مضمون هزاران گل سرخ
و آواز دحترکان شادی
که در هياهوی ضرب آهنگ سکوت انسانهای متحرک
و روياهای ناقوس وار تو خشکيد.
نشاط از شهر رفته بود و من...

برايت پيام تسليتی می فرستم
و تو حتما قبول می کنی.